#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_69



-بله متوجهم،پس جسارت منو ببخشین.



-نخیر جسارت نبود یه تقاضا بود که رد شد.من فقط آرزوی خوشبختی برای شما می کنم.



-متشکرم و همچنین من برای شما.



-مرسی بریم دیگه!



بهروز دستش را دراز کرد و گفت:بله بفرمایین.



به جمع که پیوستند،نکیسا تیرهای خشم نگاهش را به سوی آلما روان کرد.اما آلما بی خیال در کنار فرشته نشست و مشغول صحبت با او شد.....آخر شب بود که فرزانه و بهنام



برگشتند.در حالی که در چشمان هر دو خورشید شادمانی می درخشید.بهروز و فرشته با آنها برگشتند و آلما به ناچار با نکیسا،ماهان و کیان هم با هم برگشتند.تا به خانه برسند نه



نکیسا و نه آلما هیچ کدام حرفی نزدند.واما همین که به خانه رسیدند.نکیسا گفت:



-این پسره چیکارت داشت؟



آلما بی اهمیت گفت:اگه قرار بود تو بفهمی که جلوی تو می گفت.



نکیسا عصبانی دستش را روی فرمان کوبید و گفت:اینقد با اعصاب من بازی نکن،حتما باید باهات با زور رفتار کرد تا مثل آدم رفتار کنی؟



آلما هم با عصبانیت گفت:د آخه به تو چه؟هر حرفی هم که داشته باشه مفتشی که بدونی؟



عصبانیت صورت نکیسا را سرخ کرده بود.خواست حرفی بزند اما با تمام توانش شقیقه اش را با انگشت ماساژ داد تا کمی آرام شود.



پوزخندی زد و گفت:راست میگی به من چه؟ چرا باید نگران یه دختر بدبخت باشم؟ هر کاری دوس داری بکن،وقتی اینقد احمقی من چرا دخالت کنم؟



گفت.اما انگار ناگهان فوران کرد فریاد کشید:از ماشین من پیاده شو.



آلما تکان سختی خورد.به سرعت پیاده شد.از جلو در تا اتاقش دوید.خود را درون اتاقش انداخت.حرفهای نکیسا مانند ناقوس کلیسا در گوشش زنگ می خورد.با بیچارگی دستش را روی



گوشش نهاد و کف اتاق نشست و زد زیر گزیه.عذاب دادنهای نکیسا،توهینهایش هیچ وقت تمامی نداشت.خورد کردنش عادت شده بود.باز هم در لابه لای عشقش نفرت زبانه



کشید.دوباره عصیان بود که خود را به رخ می کشید.کیف دستیش را به شدت به دیوار پرت کرد.صدای شکشتن عینک دودیش را شنید.اما مهم نبود.هیچ چیز مهم نبود.نه قلبش نه



احساسش.غیر از غرور له شده اش!



با هق هق و حرص و عصبانیت فریاد کشید.:نمی بخشمت لعنتی،نمی بخشمت.



فریادش آنقدر بلند بود که نکیسا وقتی داشت از کنار در اتاقش می گذشت صدایش را شنید.گرد پشیمانی روی صورتش نشسته بود.اما حاضر نبود اصلا از حرفهایش بگذرد.باید این دختر



سرتق را ادب می کرد.ودیگر شورش را درآورده بود.احساس دلتنگی شدیدی برای آن آلمای ساکت و آرام داشت.این آلمای سرد،مغرور و زبان دراز را نمی شناخت.عصبانیش می کرد تا



جایی که مجبور می شد غرورش را بشکند و گریه اش را درآورد.ناراحت و عصبی به اتاقش رفت.لباسهایش را عوض کرد و خود را روی تخت پرت کرد.ساعد دستش را روی پیشانیش نهاد و



زمزمه کرد:



-خدایا نمی خواستم اینجوری بشه...حسودیم شد آره حسودیم شد...دلم نمی خواست با کسی ببینمش.نمی خواستم خوردش کنم،نمیخواستم اون حرفا رو بزنم،نمی خواستم



سرش فریاد بکشم....فقط عصبانی بودم دست خودم نبود..خدایا منو ببخش.تقصیر هر دومون بود.شایدم بیشتر من که نتونستم خودمو کنترل کنم.میدونم دارم عذابش می دم.اما دست



خودم نیست...تازه فهمیدم عشق چیه؟ دوست داشتن چه مفهمومی داره؟ نمی خوام بزارم از دستم بره.اون همه چیز من شده.نمی خوام ازم بگیرنش...



آنقدر زیر لب حرف زد تا بلاخره از خستگی و بغض به خواب رفت...



************



فصل نوزدهم



شکوفه تلفن را قطع کرد و رو به آلما که کنجکاوانه نگاهش می کرد گفت:عمه ات شهین بود برا عقد فرزانه از ارومیه حرکت کردن.



-دارن با ماشین خودشون میان؟



-نه فقط مثل اینکه شکیبا(دختر عمه آلبما)به خاطر بارداریش نیومده،بلیط هواپیما دارن



-پس تا چند ساعت دیگه می رسن؟



-آره دعوتشون کردم بیان اینجا.



-دستتون درد نکنه زن دایی لطف کردین.



شکوفه لبخند زد و گفت:تو باز حرف بد زدی؟



آلما با صدای بلند خندید که ساسان داخل شد.لبخند زد و گفت:انگار خبرخوبی رسیده؟

romangram.com | @romangram_com