#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_67
کیان به دخترک زیبایی چشم دوخته بود که احساس می کرد بکر بودنش او را خاص کرده است.فرشته که متوجه خیرگی کیان شده بود به سوی او چرخید اما نگاه کیان آنقدر گرم بود که
برای اولین بار خجالت کشید و نگاهش را دزدید.ماهان از سکوت استفاده کرد و گفت:جمعمون که جمعه بیاین بریم یه جا بشینیم،یه قلیون میوه ایی توپ چاق کنم بزنیم به رگ،هندونه
هم که کیان ترتیبش رو داده.
همه از این پیشنهاد استقبال کردند.ماهان به سرعت به سراغ اتومبیلش رفت.قلیان و زیرانداز را از صندوق عقب درآورد و به جمع پیوست.طولی نکشید که زیرانداز پهن شد و ماهان به
همراه کیان مشغول چاق کردن آن شدند.نکیسا هم بی خیال آن دو قبل از آن که فرصت انتخابی به آلما دهد دست او را گرفت و او را کنار خود نشاند.بهروز با کنجکاوی به رابطه آن دو می
نگریست.آلما با خشم گفت:چیکار می کنی دیوونه؟
-فقط کنار من می شینی تکونم نمی خوری،دارم بهت می گم وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
-داری تهدیدم می کنی؟
-نه دارم نصیحتت می کنم دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن.
آلما با حرص گفت:خیلی احساس مالکیت می کنی،اما تو حق نداری چیزی رو به زور به من تحکیم کنی.
نکیسا م*س*تقیم در چشمانش نگاه کرد و گفت:احساس مالکیت می کنم چون مالکتم حرفی داری؟
آلما ساکت شد.دیگر هیچ حرفی برای دفاع از خود نداشت.سرش را پایین انداخت و لبش را به دندان گرفت.بهروز که در تمام مدت حواسش به آن دو بود به آرامی به فرشته گفت:بین آلما
و پسرعمه اش چیزی هست
-بود اما حالا نه.
-یعنی چی بود حالا نیست؟
-نامزد بودن بهم خورد،هیشکی هم دلیلشو نمی دونه.
چقدر احساس بدی آن لحظه در خود احساس می کرد.با این که از شنیدن بهم خوردن نامزدیشان باید خوشحال می بود اما اصلا خوشحال نبود.چون تمام برخودها و رفتارهای آنها نشان
دهنده ی عشق بود نه نفرت با جدایی.فقط در این بین جداییشان مشکوک به نظر می رسید.چرا از هم جدا شده اند؟ چه کسی قرار بود جواب این سوال را بدهد؟آهی از ته دل کشید.به
نظر به دست آوردن دختر زیبای چون آلما کار دشواری می آمد که امکانش سخت بود و شاید هرگز نمی توانست....نکیسا از خیرگی بهروز ناراحت و عصبی اخم کرد و رو به فرشته گفت:
-پس فرزانه خانوم کجاس؟
-با نامزدش رفت یکم بچرخن.
نکیسا با تعجب گفت:نامزد؟ کی؟
-همین امشب.نامزدش پسر خالمه،برادر بهروز.
نکیسا سرش را تکان داد و به بهروز و فرشته تبریک گفت.ماهان بعد لحظاتی با قلیان آمد و کیان در حالی که هندوانه بزرگی با چاقو در دستش بود با خنده به سویشان آمد و گفت:این
هندونه خوردن داره.
کیان هندوانه را وسط نهاد و با چاقو به جانش افتاد.ماهان با اخم گفت:به گند کشیدی زیراندازو.
کیان گفت:غر نزن بیا بیین چقد خوشمزه و شیرینه.
کیان هندوانه را قاچ کرد به دست آنها داد و گفت:بخورین بگین کیان بد.
آلما گفت:مزه نریز فقط یه هندونه ستا.
-ا،آلمایی داشتیم؟
آلما لبخند زد.بهروز از صمیمیت آلما و کیان بار دیگر تعجب کرد.چرا همه ی مرداهایی دوروبر آلما با او احساس صمیمیت می کردند؟ فرشته وقتی او را کنجکاو و درگیر دید گفت:تو فکرش
نرو،آلما رو همه دوس دارن،کیان مثه داداششه.
اما برای بهروز رابطه ایی به اسم خواهر و برادری آن هم مگر به خونی وجود نداشت.نکیسا که از نگاه های خیره ی بهروز خسته شده بود آرام گفت:چرا با این پسره اومدی اینجا؟
آلما با حاضرجوابی گفت:باید از تو اجازه می گرفتم؟
نکیسا با حرص نگاهش کرد و گفت:نه نباید اجازه می گرفتی....
برای آنکه حرص و عصبانیت آلما را درآورد گفت:اصلا مهم نیستی که بخوام بگم چیکار کنی؟هرکاری دوس داری بکن،می خوای پاشو برو تنگش بشین.
صورت آلما از عصبانیت سرخ شد.با دندانهایی که روی هم می فشرد گفت:خیلی زبون نفهمی!
-نه اندازه تو خانم کوچولو!
romangram.com | @romangram_com