#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_66
وارد خانه عمویش که شد از دیدن خانواده زهرا و کرامت متعجب شد.فرشته با لبخندی مرموز دستش را دور کمر آلما انداخت و گفت:خوش اومدی دختر عموی گلم.
آلما به آرامی گفت:ای چاپلوس،بگو نقشه ات چی بود منو کشوندی اینجا؟
فرشته به آرامی کنار گوش آلما زمزمه کرد:بهروز دلبرشو می خواست.
آلما مانند برق گرفته ها به فرشته نگاه کرد.ولی مجبور بود برای سلام و احوالپرسی جلو برود.با همگی خوش و بش کوتاهی کرد و کنار فرزانه نشست.به فرشته اشاره کرد تا در کنارش
بنشیند.فرشته در کنارش نشست که آلما گفت:
-یالا توضیح بده.
-بابا چقد تو سخت میگیری؟ بهروز اومد سراغتو گرفت منم گفتم خونتون هستی،گفت یه کاری کن بیاد.منم زنگ زدم به تو که بیای.
-یعنی خواستگاری فرزانه الکی بود؟
-نه اینو که راست گفتم،خاله اینا اومدن فرزانه رو برا بهنام خواستگاری کنن.
آلما زیر چشمی به بهروز که در تیپ اسپرتش بسیار جذاب می نمود کرد.داشت به حرفهای پدرها گوش می داد.آلما رو به فرزانه گفت:عروس خانم ازت خواستگاری شده؟
فرزانه با شرم گفت:آره حرفا زده شده.
آلما با خوشحالی لبخند زد و گفت:مبارک باشه عزیزم.
صدای کرامت توجه همگی را جلب کرد.رو به فرزانه گفت:عروس گلم یه چایی مهمونمون می کنی؟
فرزانه فورا بلند شد و گفت:چشم عموجون الان میارم.
فرزانه که به آشپزخانه رفت.شاپور رو به آلما گفت:عزیزم تو چطور؟ داییت اینا خوبن؟
-همه خوبن عمو سلام رسوندن.
زهرا گفت:از عید تا الان خیلی لاغرتر شدی آلما جان.
-اثرات امتحاناس،تازه پریروز امتحانام تموم شده.
شاپور گفت:ای بابا این درسا جوونا رو داغون کرده.
بهروز دخالت کرد و گفت:اما عموجون هیچی بهتر از درس خوندن تو این دوره نیست.بهنام گفت:درسو فقط باید برای یادگیری بخونی نه برا پیدا کردن کار.
کرامت گفت:بله حق با همه شماست.حالا بهتر نیست بعد از چای فرزانه عزیز این دو(منظور فرزانه و بهنام بود) برن یه چرخی تو شهر بزنن یکمم گپ بزنن؟
بهنام چشمکی به پدرش زد و با نگاهش از این پیشنهاد تشکر کرد.فرشته ناگهان گفت:پس ما هم میایم.
بهروز اخمی به فرشته کرد و گفت:نخود.
فرشته شکلکی برایش درآورد.شاپور گفت:چطوره جوونا برن بیرون قدم بزنن ما پیرا هم دور هم یه گفتگویی حسابی داشته باشیم؟
بهنام با خشم به فرشته نگاه کرد که فرزانه با سینی چای آمد.چای را به همه تعارف کرد که شاپور گفت:فرزانه با خواهرت برین آماده شین با بچه ها برین بیرون.
فرزانه از خدا خواسته به همراه فرشته به اتاق مشترکشان رفت.لباسهایشان را عوض کردند.و به بقیه پیوستند.از بزرگترها خداحافظی کردند و بیرون رفتند.فرشته پرسید:آلما ماشین نیوردی؟
-نه اصلا حوصله شو نداشتم با تاکسی اومدم.
بهروز رو به بهنام گفت:بهنام منو آلما خانوم و فرشته رو تا یه جایی برسون تو و فرزانه هم بهتره تنها باشین برین یکم بچرخین.
بهنام دستش را روی شانه بهروز نهاد و گفت:جبران کنم داداش.
-برو خوش بگذرون.
سوار ماشین که شدند گوشی آلما زنگ خورد.گوشی را جواب داد.کیان بود.بعد از مکالمه ایی کوتاه رو به بقیه گفت:اگه مشکلی نیست بیاین بریم باغ پرندگان.
بهروز گفت:بریم من که جای خاصی رو بلد نیستم.
بهنام با راهنمایی آلما به باغ پرندگان رفت.بقیه را پیاده کرد و خود و فرزانه با هم رفتند.
وارد پارک که شدند،آلما چشم چرخاند تا کیان را پیدا کند.و بلاخره او را در کمال تعجب در کنار ماهان و نکیسا یافت.نمی دانست چرا یک لحظه از برخورد نکیسا که با بهروز آمده ترسید.با
بهروز و فرشته به سویشان رفت.نکیسا با کنجکاوی و رنجش به بهروز نگاه کرد.آلما آنها را به یکدیگر معرفی کرد.کیان متحیرانه به فرشته نگاه کرد و به آرامی به آلما گفت:آلما،این دختر
عموی کوچیکت نیست؟
آلما سرش را تکان داد و گفت:خودشه،از اون وقتی که تو دیدیش خیلی بزرگ شده.
romangram.com | @romangram_com