#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_65
آلما سکوت کرد.نکیسا از این سکوت استفاده کرد و گفت:ازت معذرت می خوام.
آلما کنجکاو پرسید:بابت چی؟
نکیسا نفسش را به تندی بیرون داد و گفت:بابت ب*و*سه ایی که نخواسته بود!
آلما با یادآوری آن ب*و*سه ی شرم آور داغ شد.دوباره حس نفرت وجودش را فرا گرفت.به تندی از جایش برخواست.با خشم گفت:اصلا دلم نمی خواد یادم بیاد که چطور به خودت جرات دادی
منو بب*و*سی.معذرت خواهیتم برای خودت نگه دار من بهش احتیاجی ندارم.
گفت و با قدمهای محکم از نکیسا دور شد.سوار ماشین شد.نکیسا با حرص زیر لب گفت:
-احمق بازم خراب کردی،فراموشش شده بود باز تو یادش انداختی.
از جایش بلند شد و به سوی ماشینش رفت.سوار که شد.آلما به حالت قهر رویش را برگرداند.نکیسا ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.اهل ناز کشیدن نبود بنابراین تمام طول مسیر
حرفی نزد.حتی دلجویی هم نکرد و آلما ساکت و پر از حس بدی که داشت نگاهش را از نکیسا دزدید که اصلا مجبور به هم صحبتی نشود....
*************
فصل هیجدهم
-بله فرشته جون چی شده یادی از ما کردی؟
فرشته خنده ریزی کرد و گفت:امشب میای خونمون؟
-این یه دعوته یا خبریه؟
-هر دوتاش حالا بگو میای؟
-خب بگو چه خبره؟
-امشب خواستگاری فرزانه اس گفتم تو هم بیای.
آلما لبخند زد و گفت:خواستگاری اونه من چرا بیام؟
-ا، آلما لوس نشو بیا دیگه،حتما یه چیزی هست میگم بیا.
-امان از دست تو معلوم نی باز چی نقشه ایی داری!
-نخیر این چیزا نیست،حالا بیا.
-خیلی خب عصر میام.
فرشته در گوشی ب*و*سه ایی برای آلما فرستاد و گفت:منتظرتم.
آلما خندید و گوشی را قطع کرد.بلند شد یکی از کتابهای روانشناسی که تازه خریده بود را از قفسه آورد و مشغول خواندن شد.ناگهان صدای بلند و عصبی نکیسا توجه اش را جلب
کرد.بلند شد به آرامی در اتاقش را باز کرد و به بیرون سرک کشید.نکیسا را دید که عصبی قدم می زند و بلند بلند که بی شک بی شباهت به فریاد کشیدن نبود داشت با تلفن حرف
می زد.متعجب به او نگریست.نکیسا با عصبانیت نعره کشید:د آخه یکی به من بگه چطوری فرار کرد؟
.................
-به اون سرباز بگو جلو چشمم نباشه و گرنه خودم می کشمش.
..........................
-سام من الان اعصاب ندارم پس نمی خواد آرومم کنی.
.........................
-الان میام.نیروها رو فرستادین دنبالش؟
..........................
-خوبه باشه دارم میام.خداحافظ
تلفن را که قطع کرد به سوی پله ها روان شد.صدای آرام آلما توجه اش را جلب کرد:چی شده نکیسا؟
چقدر این صدای مهربان آرامش می کرد.به سوی آلما چرخید.چهره دختر جوان نگران بود.سعی کرد چهره عادی و خونسرد به خود بگیرد و تا حدی هم موفق شد.با صدایی خونسرد
گفت:چیری نیست یه اتفاقه مثله همیشه!گفت و رفت.اما آلما با چشمانی نگران بدرقه اش کرد.....
*************
romangram.com | @romangram_com