#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_64




آلما گنگ نگاهش کرد.هنوز در شک بود.انگار نمی توانست هیچ حرفی بزند.نکیسا نگران پرسید:



-چرا حرف نمی زنی؟چت شده؟ آلما؟



تکانش داد ما باز هم آلما حرفی نزد.بیتا و ماهان هم نگران به آن دو می نگریستند.نکیسا ترسیده از حالت آلما نگاهی به بیتا انداخت و گفت:چیکار کنم؟ هنوز تو شوکه!



بیتا بدون تفکر گفت:بب*و*سش



نکیسا با چشمانی از حدقه بیرون زده به بیتا نگاه کرد که بیتا گفت:پیشونیشو.



-چه فرقی می کنه؟....کارسازه؟



بیتا سرش را تکان داد که نکیسا خم شد ب*و*سه نرمی روی پیشانی آلما نهاد.اما آلما با احساس ب*و*سه انگار به خود آمد.جیغ بلندی کشید و ترسیده به آنها نگاه کرد.بیتا او را در آ*غ*و*ش



کشید و گفت:دیوونه زهرترک شدم چرا تو خیابون وایسادی حرکت نکردی؟



آلما با بغض گفت:نمی دونم چم شد،پاهام حرکت نمی کرد انگار به زمین چسپیدم.



بیتا او را از خود جدا کرد و گفت:داشتم می مردم دختر،ماشینه نزدیک بود بازم خدا آقا نکیسا رو رسوند و گرنه معلوم نبود چی پیش میومد.



آلما نگاهش به سوی نکیسا و ماهان چرخید.بدون آنکه تشکری کند یا حرفی بزند دست بیتا را گرفت و گفت:



-بیا بریم.



بیتا متعجب به نکیسا و رفتار آلما نگریست و گفت:کجا دیوونه؟!



-گفتم بریم اگه نمیای تنها برم.



نکیسا متعجب و خشمگین از رفتار آلما با اخم ناخوشایندی گفت:تو هیچ جا نمیری.



آلما جلویش ایستاد و گفت:کی می خواد جلوی منو بگیره؟ تو؟!



نکیسا که احساس می کرد جلوی بیتا و ماهان دارد به شخصیتش توهین می شود رو به آن دو گفت:اگه مشکلی نیست شما خودتون برگردین.



و قبل از اینکه منتظر حرفی از کسی باشد بازوی آلما را گرفت و به دنبال خود کشاند.آلما عصبی گفت:



-ولم کن روانی،تو رو به من سنن....دستم شکست لعنتی.



نکیسا هیچ جوابی نداد فقط از عرض خیابان رد شد.به ماشین که رسید در راباز کرد آلما را به داخل ماشین پرت کرد و خود زود سوار شد.فقل را زد و حرکت کرد.آلما با پرخاش گفت:



-به چه حقی منو با خودت می بری؟..با توام دیوار،تو چیکارمی که زور میگی؟



نکیسا با عصبانیتی لبریز شده فریاد کشید:خفه شو آلما تا یه بلای سرت نیوردم



آلما ساکت شد.ترسید.بق کرده به بیرون زل زد.نکیسا یکراست به پاتوق همیشگیش کنار دریا رفت.اعصابش بهم ریخته بود.ماشین را که پارک کرد بدون توجه به آلما از ماشین پیاده



شد.کنار دریا رفت تا اعصابش آرام شود.آلما از ماشین پیاده نشد.از همان جا نگاه کرد که چقدر ناآرام است.از خودش خجالت کشید که اینقدر نکیسا را عصبی کرده و شخصیتش را جلوی



ماهان و بیتا نادیده گرفته است.اما خیلی زود خود را متقاعد کرد که حقش بوده چون او هم بارها شخصیتش را خورد کرده بود.



اما خودش هم می دانست ته دلش ناراحت است و همه اینها بهانه ایی بیش نیست.با غم به نکیسا نگاه کرد که متوجه شد دختری سیاه پوش کنارش ایستاد و مشغول صحبت شد.باز



هم حسادت! کنجکاوی و حسادت به دلش چنگ انداخت .بلاخره هم طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد.به سویشان رفت.اما نرسیده،دختر سیاه پوش با لبخندی به غم نشسته از آنها



جدا شد و رفت.آلما با نگاهش او را بدرقه کرد و در کنارنکیسا ایستاد.نکیسا او را کنار خود حس کرد.اما نه نگاهش کرد و نه به او توجه کرد.آلما بلاخره طاقت نیاورد و پرسید:



-کی بود؟!



نکیسا روی زمین روبه دریا نشست و به او توجهی نکرد.آلما عصبی تیرهای خشمش را روانه اش کرد و گفت:



-با تو بودما! کری؟



نکیسا باز هم نگاهش نکرد اما دست آلما را گرفت و محکم کشید.آلما تعادلش بهم خورد و افتاد.با خشم به نکیسا نگاه کرد.نکیسا گفت:اون فقط یه دختر بود مثله تو!



آلما کنار نکیسا نشست.پاهایش را آویزان کرد و گفت:ممنون از تعریفت،منم دیدم یه دختره،نگفتم که جنسیتش رو مشخص کن.



نکیسا بی اهمیت به کنجکاوی او گفت:همینو دارم بگم.



آلما باز هم اخم کرد و دیگر حرفی نزد.نکیسا پرسید: همیشه دچار شوک میشی؟



-نه این اولین بار بود.نمی دونم چی شد؟ پاهام قفل شده بود.



-بیشتر مراقب باش،زندگی بازی نیست.اگه به موقع ندیده بودمت الان ممکن بود یه فاجعه پیش بیاد.




romangram.com | @romangram_com