#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_61
آلما پوزخندی زد و گفت:مثلا چه جوری؟
نکیسا بی اراده دستش را روی شانه آلما نهاد و بدون آنکه خود یا آلما متوجه شود لبهایش را روی لبهای آلما نهاد و او را گرم ب*و*سید.
آلما شوک زده از این اتفاق با تمام قدرتش او را به عقب هل داد و سیلی محکمی روی صورت نکیسا نهاد و با خشم فوران کرده ای گفت:خیلی پستی حالمو بهم می زنی..چطور تونستی...
گفت و به اتاقش فرار کرد اما نکیسا اصلا از این ب*و*سه پشیمان نبود.شاید شیرین ترین اتفاق عمرش همین ب*و*سه شیرین بود.
با اینکه صورتش از ضرب دست آلما می سوخت اما لبخندی زد و راضی از این اتفاق سرخوشانه به اتاقش رفت.اما
آلما مغموم با دلی پر درد سرش را در بالشش پنهان کرده بود و می گریست.شاید بدترین اتفاق برایش همین بود.این ب*و*سه اصلا شیرین نبود.
حس بدی داشت.انگار با همین ب*و*سه مورد ت*ج*ا*و*ز قرار گرفته.چقدر در این لحظات احساس نفرت نسبت به نکیسا داشت.
چرا باید این اتفاق می افتاد؟چرا نکیسایی که اصلا برایش مهم نبود باید او را می ب*و*سید؟همه چراهایی که جواب نداشت در سرش زنگ می خورد.
خیلی پریشان و بهم ریخته بود.تمام وجودش از نفرت از خودش،از نکیسا،از عشق می لرزید.احساس می کرد دیگر دلش نمی خواهد نکیسا را ببیند.اما چه سود باز هم او را می دید...
***********
آلما سردتر شده بود آنقدر که به عینه نکیسا را نادیده می گرفت.انگار که اصلا وجود خارجی ندارد و نکیسا رنج می کشید.
هر کاری می کرد تا توجه آلما را جلب کند نمی شد.دختر جوان آنقدر سخت و رنجور شده بود که نفوذ در او غیر ممکن بود
اما می دانست که شاید با تلنگری هم آلما از درون بریزد.مرتب خود را برای آن ب*و*سه ناشیانه ملامت می کرد.اما کاری که شده بود
و ملامت کردن هیچ سودی نداشت...اما آلما می گذشت.خاموش و مغموم بود.هنوز هم توان حلاجی کردن آن اتفاق را نداشت.
کنار نکیسا می گذشت،صدایش را می شنید،کارهایش را می دید اما انگار کور و کر شده بود.گیج بود.شاید یک ب*و*سه در دنیای یک دختر دیگر عاشقانه و زیبا بود.
اما آلما با آنکه قبول داشت آنقدرها اعتقادات مذهبی سختی ندارد اما ب*و*سیده شدن بدون رضایتش آن هم به زور کار فجیعی بود که
هضمش آنفدر سخت بود که او را سردرگم کرده بود.در این بین ساسان و شکوفه نگران و مشکوک آنها را نظاره می کردند.اما دخالتی نمی کردند.
شاید چون همه چیز را به دست خودشان سپرده بودند.کیان و بیتا به نوبه خود هر کاری کردند نتوانستند علت خاموشی و سردی بیش
از حد آلما را بفهمند.و سیما در این بین سعی داشت خود را بیشتر به نکیسا نزدیک کند که هر بار با بی توجهی او مواجهه می شد.
اما آلما حتی دیگر حسادتش هم تحریک نمی شد.بی خیال بی خیال شده بود...انگار موجودی نامرئی...
************
-بله،سلام آقای پورکرمی.
-سلام خانم شکیبی خوبین؟
-ممنونم
-در مورد تحقیق مزاحم شدم می خواستم ببینم به کجا رسیدین؟
-من یه خورده مطلب جمع کردم.
-عالیه منم همینطور،می تونیم امروز همو دانشگاه ببینیم؟
-بله،البته من ساعت 3 کلاس دارم
-باشه من ساعت 2 دانشگاهم.
-باشه خوبه.
-پس فعلا بااجازه خدانگهدار.
-خدانگهدار
تلفن را که قطع کرد.همه مطالبی که از اینترنت گرفته بود را روی فلش ذخیره کرد.لباسهایش را عوض کردو از اتاقش خارج شد.
شکوفه با دیدنش گفت:میری دانشگاه؟
-بله زن دایی.
-باشه پس مواظب خودت باش دخترم.
-چشم خداحافظ
آلما به سراغ ماشینش رفت،سوار شد حرکت کرد و رفت.
romangram.com | @romangram_com