#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_60
-بهتر از توام که هیچ وقت نمیشه با نیم من عسلم خوردت.
-بیا بریم کشتی منو.
هر دو از پارک خارج شدند و سوار اتومبیل نکیسا شدند.نکیسا پرسید:شماره منو کجا گیر آوردی؟
-داستان داره.
نکیسا کنجکاوانه گفت:خب بگو
ماهان کل ماجرای آلما و بعد آمدن کیان و دادن جزوه و گرفتن شماره را برای نکیسا تعریف کرد.نکیسا با اخم گفت:پس از اونا گرفتی؟!
-آره حالا چیه اخماتو کردی تو هم؟ نترس دختر عمه تو نخوردم که
-حرف مفت نزن ماهان.
-خیلی خب تعریف کن ببینم چیکارا می کنی؟ کیان گفت:یه پا سرگرد مملکت شدی.
-تو که میدونی دیگه چیو تعریف کنم؟
-هنوزم تو حرف زدن خسیسی؟ تو اصلا آدم بشو نیستی.
نکیسا لبخند زد و گفت:تو هم تا دلت بخواد حراف.حالا بگو اونور آبیا چطور بودن؟بهت که معلومه ساخته،عین گاو مش عباس خدابیامرز چاق شدی.
ماهان ادایش را درآورد و گفت:سلام رسوندن خدمتتون جناب شرک.
نکیسا با صدای بلندی خندید و گفت:لقبتو به من میدی؟
ماهان لبخند زد و گفت:فک کنم این دختر عمه ات به تو رفته.
-چطور؟!
-دقیقا عین تو پرو و زبون درازه.ببینم چند جلسه براش کلاس گذاشتی این شکلی شده؟
-به کوری چشم تو حلال زاده اس به من رفته.
-دلبرم اشتباه نکردی؟ به داییش رفته یا پسر داییش؟
نکیسا خندید و گفت:تو چرت گفتن الحق که استادی..موافقی یه زنگ بزنم کیان،یاد قدیما بریم تو شهر بچرخیم؟
-نه نمی خواد خودم بهش گفتم.گفتم سوار ماشین شیم برای اینکه بریم دنبال اون.
-خیلی خب آدرس بده بریم.
نکیسا ماشین را روشن کرد و طبق آدرس ماهان به دنبال کیان رفتند.کیان که به جمع اضافه شد،کل شهر را دور زدند
و تا توانستند مردم آزاری کردند و شب بعد از شامی که کنار یکدیگر با مسخره و شوخی خوردند،هر کدام سرحال و خندان به خانه برگشتند.
************
از پله ها که بالا رفت آلما را دید که از اتاقش خارج شد.با برگشتن آلما و دیدن نکیسا ،آلما میخ بلوز سفید رنگ نکیسا شد.
نکیسا رد نگاهش را گرفت و لبخند زد.چند قدمی به آلما نزدیک شد و گفت:
-یه کادوئه به نظرت قشنگه؟
آلما سرش را بلند کرد به چشمان پر از شیطنت نکیسا نگاه کرد و سکوت کرد.نکیسا لبخندی مهربان زد و گفت:
-مرسی،خیلی قشنگه!
آلما زیر لب گفت:مبارکه
خواست از کنار نکیسا عبور کند که نکیسا بازویش را گرفت و گفت:راستی...
آلما گنگ نگاهش کرد و منتظر ادامه حرفش شد.نکیسا ادامه داد:دفعه دیگه خواستی ماهانو ببینی بهتره به من بگی هر چند فک نکنم دیگه دلیلی برای دیدنش باشه.
آلما از این همه تغییر در رفتار نکیسا متعجب شد اما از آنجا که به خود قول داده بود دیگر به حرفهای نکیسا توجهی نکند بی تفاوت گفت:به خودم مربوطه.
خشم در چشمان عسلی رنگ نکیسا بی داد می کرد و گفت:فعلا که به منم مربوطه از من گفتن بود.
آلما دستش را به شدت کشید و خود را رها کرد و گفت:اولا اینقد زورتو به رخ من نکش دوما لطف کن تو کارای من دخالت نکن،روشن گفتم؟
نکیسا دندانهایش را روی هم فشرد و گفت:وقتی زبون آدمی زاد حالیت نمیشه یه جور دیگه حالیت می کنم.
romangram.com | @romangram_com