#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_59
خیال روی تخت ش لم داده بود و کتاب می خواند جری تر شد.با صدای بلندی گفت:مگه مرض داری؟زن دایی که اصلا خونه نیست.
نکیسا بدون آنکه به خود زحمت دهد حتی نگاهش کند با صدایی که بیشتر حرص آلما را در می آورد.گفت:صداتو شنیدم،حالا برو بیرون درم پشت سرت ببند.
آلما که به شدت عصبانی شده بود یکباره به سوی یکی از سه گلدان زیبای روی بوفه ی کوچک اتاق هجوم آورد،آن را
برداشت تا به طرف نکیسا پرت کند که نکیسا با عجله از تخت پایین پرید و تهدیدآمیز گفت:بشکنه فک کن آلما چیکارت می کنم؟
آلما اهميتي به حرفش نداد.همين که خواست گلدان را پرت کند.نکيسا دستش را در هوا گرفت گلدان را از او گرفت و
روي بوفه نهاد و به شدت آلما را به ديوار چسپاند.جوري که خودش کاملا به او چسپيده بود.زل زد به چشمان ترسيده آلما با صدايي نوازشگر گفت:چته؟
آلما با ضربان قلبي ناآرام و طوفاني غرق در جادوي دو جام عسل شد.گرماي تن داغ نکيسا ديوانه اش مي کرد.لبهايش
تکان خورد اما نتوانست حرفي بزند.نکيسا بي اختيار دستش را بالا برد.انگشت اشاره اش را روي لبهاي خوش فرم آلما کشيد و زمزمه آميز گفت:بداخلاق!
اما انگار يک لحظه موقعيت را درک کرد ناگهان از آلما فاصله گرفت با کلافگي گفت
-از اتاقم برو بيرون.
آلما با تني لرزان فرار کرد و به اتاقش پناه برد.نکيسا در را پشت سرش بست.از حال خودش در تعجب بود.از اين
احساس نياز فوران کرده و تعلقي که در قلبش نسبت به آلما احساس مي کرد گيج بود.به دستش خيره شد.چطور لبهاي
او را لمس کرده بو؟! چشمان ترسيده و خوش حالت آلما جلوي چشمانش نقش بست.درمانده روي تختش نشست و زير
لب گفت:لعنتي بايد اعتراف کنم که مي خوامش...ا، من دوسش دارم خيلي زياد،ديوونه ام کردي دختر!
اما آلما همين که وارد اتاق شد در را پشت سرش قفل کرد و پشت ميزش نشست.دستش را روي قلبش نهاد.انگار اين
قلب اصلا نمي خواست آرام شود.نفسش را به شدت بيرون داد.احساس گرمي شديدي مي کرد.شال روي موهايش را
باز کرد و روي ميز انداخت.با تمام ترسي که در خود احساس مي کرد اما حالت خوشايندي داشت که حتي خودش هم
از درک آن عاجز بود.چقدر به نظر نکيسا خواستني مي آمد! دستش به سوي لبهايش رفت.ناخودآگاه لبخند زد.اما
يکباره اخمي روي چهره اش نشست و زمزمه کرد:داره گيجم مي کنه،مي دونم اينم يه نقشه ديگه اس.
اما حس خاصي داشت،شيريني دلچسبي که هيچ جوره نمي توانست آن را انکار کند.فقط حال نکيسا را درک نمي کرد.
نمي فهميد چرا اينقدر به او نزديک شده و مقصودش از اين نزديکي چيست؟ اما زيادم برايش مهم نبود.فقط خودش و
عکس العملش وقتي دستپاچه بود مهم بود و اين بهانه ايي براي نکيسا شده بود تا متوجه شود آلما هنوز هم دوستش دارد.....
************
لباسهايش را عوض کرد.اودکلن مخصوصش را زد و مثل هميشه با غرور سويچ ماشين شيکش را برداشت و از خانه
خارج شد.هنوزم هم آن تلفن برايش گنگ بود.اما آنقدر کنجکاو شده بود که به سرعت حاضر شده بود که برود و بداند
چه کسي را قرار است ملاقات کند؟ به پارک دانشجو که رسيد اتومبيلش را پارک کرد و داخل شد.هوا گرم بود و
نکيسا احساس خفقان مي کرد.شرجي باعث شده بود پيراهن سفيد رنگش که مطمئنا اهدايي آلما بود به بدنش بچسپد.
روي يکي از نيمکتها نشست و به دريا که آرام و نوازشگرانه بود خيره شد.هميشه کنار دريا احساس آرامش مي کرد.
حس خوبي را در وجودش به بازي مي گرفت.اما حالا غير از آن تلفن ناشناس احساس هاي جديدش به آلما قلقلکش مي داد.
مي خواست باور نکند اما اعتراف کرده بود که دوست دارد او را تصاحب کند.همان جوري که روزي در تصاحبش بود
و او خودخواهانه از دستش داد.او را رنجاند و نمي دانست که روزي در بند مي شود بدون آنکه خود از اين حادثه نقره ايي خاص خبر داشته باشد....
....آنقدر در فکر بود که با قرار گرفتن دستی روی شانه اش جا خورد.به شدت به سوی صاحب دست برگشت که با دهانی باز و چشمانی درشت شده با حیرت گفت:ماهان؟!
ماهان لبخند زد و گفت:بابا بی معرفت یه ب*و*سی ب*غ*لی یه چیزی؟
نکیسا با خنده محکم ب*غ*لش کرد و گفت:پسر واقعا خودتی؟! اصلا باورم نمیشه چقد تغییر کردی؟
ماهان از او جدا شد و گفت:نه تو که همون جور موندی؟ تو که از زور لاغری داشتی می مردی حالا چه هیکلی بهم زدی،برات پیت جلوت کم میاره.
-بسه چاخان نکن.بیا بشین،بگو کی برگشتی؟
-نه بابا تو این هوای گرم مگه مغز خر خوردم،اینجا بشینم؟پاشو بریم تو ماشین باکلاس تو.
نکیسا مشتی به بازوی ماهان زد و گفت:تو هنوز لوده ایی.
romangram.com | @romangram_com