#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_4


نکیسا میان حرف مادرش پرید و گفت:



-مامان خواهش می کنم،اصلا نظر خود آلما رو پرسیدین؟



تیری بود در تاریکی این سوال پرسیده و جواب گرفته از قلبش!



ساسان گفت:خواستیم اول با تو درمیون بزاریم.



نکیسا با خشم گفت:من هنوز آمادگی ازدواج رو ندارم.



شکوفه لبخند زد و گفت:



-پیر شدی پسر پس کی دیگه؟ تو که نمی خوای آرزو به دل ما رو بزاری؟



نکیسا با درماندگی به آنها نگاه کرد. او هیچ وقت علاقه ای به آلما نداشت و حتی از او متنفر بود.سرش را تکان داد و گفت:



-آلما نه یکی دیگه رو کاندید کنید.



ساسان با تعجب ابرویش را بالا داد و گفت:



-تا اونجا که من می دونم سرتر از آلما تو فامیل و آشنا سراغ نداریم خودت بهتر می دونی.



سرتر هم بود اما مگر سوگی پدرش را می شد دست کم گرفت؟!



نکیسا با جدیت گفت:من علاقه ای به آلما ندارم.



شکوفه لبخند زد و گفت:علاقه به وجود میاد پسرم مطمئنم آلما جذبت می کنه.



نکیس با خشم گفت:من نمی تونم.آ لما اگه برای شما عزیزه برای من نیست.



ساسان با جدیت بلند شد نگاه پر از جذبه اش را در نگاه نکیسا ریخت و گفت:



-فقط آلما، من تصمیمو گرفتم، پس نمی خوام حرف دیگه ای بشنوم اون دختر از این خانواده بیرون نمی ره، بهتره روش فکر کنی چون تا هفته دیگه ترتیب



نامزدی رو میدم.



نکیسا بلند شد در مقابل پدرش ایستاد و گفت:دارید مجبورم می کنید؟



-می خوام حق پدریتو اجابت کنی.



حق پدری؟ یا بردگی؟ آلما همه را با دلربایش خریده بود اما دل او را نه!



ساسان به اتاقش رفت و نکیسا درمانده به مادرش نگاه کرد و گفت:



-مامان چرا؟



شکوفه دست او را گرفت و در کنار خود نشاند و گفت:



-پسرم تو حساسیت پدرتو رو آلما می دونی، اون تنها یادگار خواهرشه، مثل دخترشه، خیلی بهش علاقه داره.



نکیسا کلافه بلند شد و به اتاقش رفت.در را پشت سرش بست تا کسی مزاحمش نشود



روی تختش نشست و با کلافگی سرش را با دستانش گرفت و به فکر فرو رفت. شاید 6 سالش بود که ساسان و شکوفه او را از پرورشگاه به فرزندی



گرفتند. چون شکوفه به خاطر تصادفی که یک سال بعد از ازدواجشان کرده بود رحمش را از دست داده و برای همیشه نازا شده بود اما بخاطر علاقه وافری



که آن دو بهم داشتند قید بچه دار شدن را زدند و از پرورشگاه نکیسای کوچک را به سرپرستی گرفتند.او پسر بچه ای لاغر با پوستی برنزه و چشمانی



عسلی خوش رنگ و صورتی گرد و لب و بینی متناسب بود.در حقیقت پسری بسیار زیبا بود که توجه شکوفه را جلب کرد .در تمام این سالها شکوفه و ساسان از هیچ محبتی نسبت به او دریغ



نمی کردند حتی با نام فامیل ساسان برایش شناسنامه گرفتند. از آنجا که ساسان وضع مالی خوبی داشت هر چه نکیسا اراده می کرد در اختیارش قرار



می گرفت .حتی وقتی به جای رشته حقوق که نهایت آرزوی ساسان بود او ترجیح داد افسر نیروی انتظامی شود باز هم کسی با او مخالفت نکرد. اما خیلی



زود تنها خواهر و شوهر خواهر ساسان به علت تصادف مردند و تنها فرزندشان که آلما بود به خانه آنها آمد تا برای همیشه با آنها زندگی کند.از همان جا بود



که نفرت او شروع شد .از دیدن محبتی که ساسان و شکوفه به او می کردند عصبی می شد.هرچند که ساسان و شکوفه هرگز تفاوتی بین آنها نمی



گذاشتند و به هر دو عشق می ورزیدند. اما نکیسا بدون آنکه بداند روز به روز نفرتش از آلما بیشتر می شد، تا آنجا که می توانست به او بی توجهی می کرد



و گاهی آنقدر اذیتش می کرد که اشک دختر بیچاره را در می آورد اما در کمال تعجب آلما هیچ وقت از او شکایتی نزد پدر و مادرش نمی کرد. آلما دختر



مهربانی بود اما اصلا به دلش نمی نشست .او هرگز نتوانسته بود ذره ای از نفرتش را نسبت به او کم کند .همیشه جلو چشمان او با دختران دیگر گرم می



گرفت تا آزارش بدهد و همیشه هم موفق بود چون حس کرده بود که آلما نسبت به او بی میل نیست و احتمالا به او علاقه دارد .بنابراین از همین ضعف


romangram.com | @romangram_com