#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_3
-نه، فقط نمی دونم چرا دلم دست از سرش بر نمی داره؟ کلافه شدم بیتا.
-من واقعا موندم تو چطور عاشق نکیسا شدی؟ اینی که من دیدم با یه تن عسلم نمی شه خورد .خیلی اخموئه.اما خدایی خیلی جیگره.دست این
پورکرمی رو هم از پشت بسته تو خوشگلی و جذابیت.
-کاش به جای این خوشگلی یه کم از غرورش کم می شد.اطرافیانشو می دید.
-آها اطرافیان توی دیگه؟
-بیتا الان وقت شوخی کردنه؟
-آخه موندم این آدمه که تو اینقد هلاکشی؟ اون بزور جوابتو میده اونوقت تو داری براش بال بال می زنی.
-بیتا چی میگی تو؟ فکر می کنی این احساس مال یکی دو روزه که به راحتی بزارمش کنار؟من از وقتی که فقط 8 سالم بود و پامو خونه دایی گذاشتم دل
بسته اش شدم.نمی دونم چرا؟ اما خیلی دوسش دارم دست خودم نیست.
بیتا به آرامی گفت:بهش فک کن آلما.اون پسر داییته درست، خوش تیپو خوشگله درست،با تحصیلاته درست،سر گرد انتظامیه درست،اما به اینم توجه کن که
دوست نداره،پس چرا الکی دل بهش بستی؟ می دونم دست خودت نیستا اما همه ی سعیتو بکن که فراموشش کنی اون لایق تو نیست و گرنه اینجوری بی
تفاوت و سرد نبود.جشن تولدت پارسال خوب یادمه،مثلا جشن تو بود اما اون با همه دخترای جشن گرم گرفت الا تو که مثلا جشن به خاطر تو بود .دست
آخر یه کادو بهت داد نه تبریکی نه چیزی.تو دلتو به این خوش کردی که اصلا براش مهم نیستی؟ آلما با بغضی که در گلو داشت گفت:نگو تو روخدا،نگو بیتا.خودم به اندازه کافی متوجه زندگی نکبتم هستم اما نمی تونم ،هر کاری می کنم نمیشه .ما با هم
زندگی می کنیم هر روز دارم می بینمش،نمی تونم ازش دل بکنم ،چطور از عشقی که 14 سال باهام بوده دل بکنم؟سخته بیتا،به خدا سخته.
بدنش می لرزید و اشک صورتش را فرا گرفته بود بیتا فورا ب*غ*لش کرد و گفت:
-غلط کردم،بیخیال دختر فراموش کن چی گفتم؟باشه؟گریه نکن تو خیابونیم.
آلما از بیتا جدا شد با پشت دست صورتش را پاک کرد و گفت:
-خیلی بدبختم.
بیتا آرامش بخش گفت:فدات بشم اونی بدبخته که نمی دونه چه هلویی هستی خوشگله.
و بعد با شیطنت و لودگی گفت:اما من که می دونم چه هلویه تو دل برویی هستی عزیزم.
آلما لبخند زد و گفت:منحرف.
-خب خداروشکر یه لبخند ناقابل مهمونمون کردی.
آلما لبخندش پررنگتر شد و گفت:تو هم همش باید شاهد حال زار من باشی.
بیتا دستش را در بازوی آلما حلقه کرد و گفت:ما دوستیم دختر،دو خواهریم یادت رفته؟
آلما واقعا از خدا شاکر بود که بیتا را سر راهش قرار داده بود چون او به معنای واقعی خواهرش بود نه دوست.یعنی اگر خواهری داشت دوست داشت دقیقا
مانند بیتاباشد.
فصل دوم
نکیسا با ناباوری به پدرش نگاه کرد و گفت:
-ببخشید بابا من متوجه منظورتون نشدم!
ساسان با جدیت گفت:
-منظورم کاملا واضحه،من آرزو دارم تو با آلما ازدواج کنی.اون دختر خیلی خوبیه و می تونه همسر ایده ال تو باشه.تو هم دیگه 30سالت شده باید به فکر ازدواج باشی
پس چه کسی بهتر از آلما؟
آلما؟! دختری که کودکیش را دزدید؟
شکوفه در ادامه حرف ساسان گفت:
-شما دو تا خیلی بهم میاید،پسرم برای دل منو پدرتم که شده این آرزو رو براورده کن ،از بچگیت آرزو داشتیم آلما عروسمون بشه اما تو هیچ وقت قدمی برای ازدواج
برنداشتی،کسی رو هم معرفی نکردی ما تصمیم گرفتیم که چه کسی بهتر از آلما.اون دختر قشنگیه با تحصیلات و متینه .لازم به تعریف نیست چون خودت بهتر از
همه می شناسیش.....
همه چیز تمام بود این دختر بابا که قرار بود ترجیح داده شود به نکیسای که حکم پسر این خانواده بود!
romangram.com | @romangram_com