#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_2




گفت.شکوفه جوابش را داد و با چشم غره گفت:



-نتونستی این دختر رو برسونی که با تاکسی نره؟



شکوفه خوب فهمیده بود که آلما برای آنکه از نکیسا کمک نگیرد به دروغ گفته بود بیتا به دنبالش می آید.نکیسا بی تفاوت گفت:



-از کجا می دونستم؟ در ضمن به من چیزی نگفت.



-باید می گفت؟ یعنی تو نمی دونستی ماشینش خراب شده؟



نکیسا بی حوصله از سر میز بلند شد و گفت:



-مامان من تو اداره کلی کار دارم ،ببخشید باید برم.



شکوفه با تاسف به رفتارش نگاه کرد و زیر لب گفت:



-ساسان چه خیالاتی داره؟ اینم از پسرش که انگار اصلا دختره رو نمی بینه.



**********



با دیدن بیتا برایش دست تکان داد و به سویش رفت.دست بیتا را فشرد و گفت:



-سلام،انگار خیلی خوشحالی؟



بیتا با هیجان گفت:استاد یوسفی امروز نیومده.



برق خوشحالی در چشمان آلما درخشید و گفت:جدی؟ کی گفت؟



-سام پورکرمی، دیشب زنگ زده استاد برای کارگروهی که داده بود که فردا بیاریمش که استاد گفته فردا نمیاد به بچه ها خبر بده ،این قشنگ حالا اومده



میگه استاد نمیاد.



آلما نفس راحتی کشید و گفت:آخیش خیلی نگران کارگروهیم بودم هنوز آماده ش نکرده بودم.



-حالا چیکار کنیم؟ بیکاریم.



-بزن بریم پاساژگردی،بعدم برم تعمیرگاه ببینم ماشینم درست نشده،کف کردم از بی ماشینی!



-آره واقعا! تو ماشین نداشته باشی منم لنگم!



-روتو برم دختر به سنگ پا گفتی زکی.



بیتا خندید و گفت:چاکرتیم دادا!



-منظورت آبجی بود دیگه؟



-آ، قربون آدم چیزفهم،به چه سرعتی آی کیوت می گیره؟!



آلما از لحن او خندید و گفت:بیا بریم اینقد داش داتی نیا واسه من!



چند قدمی نرفته بودند که با سام برخوردند.سام پسری قد بلند با پوستی سفید و چشمانی درشت عسلی رنگ.در کل جذاب بود اما نمی شد گفت که زیباست.



او سرگرد نیروی انتظامی بود اما چون به روانشناسی علاقه زیادی داشت در حین کارکردنش دانشگاه هم می آمد.سام با دیدن دختر ها لبخند زد و سلام کرد و



گفت:خبرها بهتون رسید خانما؟



آلما نگاهش کرد و گفت:بله ممنون اما کاش همون دیشب خبر می دادین که دیگه الان نیایم دانشگاه؛بی خود وقتمون تلف شد.



-معذرت می خوام اما من هیچ شماره تماسی از شما نداشتم.



-بله متوجهم،بهرحال ممنون دیگه با اجازه.



سام مودبانه خود را کنار کشید و خداحافظی کرد .بیتا گفت:



-وای ادبش منو کشته،خیلی باشخصیته.



-مبارکه صاحبش.



بیتا در کنار آلما قدم برداشت کفت:خدایی خیلی تو دلبروه،من که دربست عاشقشم.



آلما با غم لبخندی زد و گفت:پسر خوبیه.



بیتا متوجه لحن غم دار او شد و گفت:باز این پسره جوعلق زده تو پرت؟




romangram.com | @romangram_com