#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_5



دختر جوان استفاده می کرد و تا می توانست آزارش می داد. اما حالا ساسان از او چیزی می خواست که تا به حال یک درصد هم به آن فکر نکرده بود اصلا



نمی توانست با این موضوع کنار بیاید که آلما را به عنوان شریک زندگی انتخاب کند .آن هم دختری که به جای دوست داشتن نسبت به او نفرت داشت و



حالا که در بن بست گیر افتاده بود احساس می کرد نفرتش بیشتر شده. اما ساسان را چه می کرد؟ او پدرش بود خیلی زیاد به او علاقه داشت .هیچ وقت در



مقابل خواسته هایش نه نگفته بود اما حالا برعکس شده بود و ساسان از او خواسته هایی داشت و نمی توانست نه را از زبان او بشنود. یعنی مجبور بود



قبول کند. ساسان برایش زحمات زیادی کشیده بود و نمی توانست ناامیدش کند.ولی با دلش چه می کرد؟ او آلما را نمی خواست. کلافه به موهایش چنگ



زد. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد ،شاید آلما او را نخواست در این صورت هیچ ازدواجی صورت نمی گرفت و خیالش راحت می شد. اما با یادآوری اینکه آلما



به او احساسی دارد خوشحالیش دوامی نیافت.غم و عصبانیت وجودش را فراگرفت.باید حداقل چند ساعتی را از خانه فرار می کرد گوشیش را برداشت و



شماره دوستش را گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد و گفت که بروند در شهری دوری بزنند.تماس را که قطع کرد لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد



جلوی در ورودی با آلما سینه به سینه شد که فورا خود را کنار کشید و اخمی عمیق روی صورتش کاشت .آلما متعجب نگاهش کرد و آرام سلام کرد وقتی



جوابی نشنید پرسید:



-جایی میری؟



نکیسا با خشونت گفت: به تو ربطی نداره



و به سرعت از خانه خارج شد .آلما متعجب زیر لب گفت:



-ا اخلاق نداره معلوم نیست باز چی شده؟



آلما خسته به سوی اتاقش رفت تا کار گروهی را تمام کند چون وقت کمی باقی مانده بود.



********



ساسان دستش را روی شانه شکوفه نهاد و گفت:



-تو برو، تو زنی با تو راحتره. فقط مجبورش نکن اون باید خودش انتخاب کنه.



شکوفه به گرمی دست همسر مهربانش را فشرد و از پله ها بالا رفت.به اتاق آلما که رسید به آرامی در زد صدای ضعیف آلما را شنید که گفت:



-بفرمایین.



شکوفه در را باز کرد و داخل شد آلما پشت کامپیرترش نشسته بود و تند تند چیزی تایپ می کرد.با دیدن شکوفه دست از صفحه کلید کشید و با لبخند



گفت:



-به زن دایی جون.گفتم یهو چرا اتاقم نورانی شد بگو واسه چی بوده؟



شکوفه لبخندی زد و روی تخت نشست و گفت:



-بیا بشین کنارم باهات حرف دارم



آلما بلند شد و کنار شکوفه نشست و گفت:



-من سراپاگوشم زن دایی



شکوفه دست آلما را در دست گرفت و مهربان گفت:



-تو دخترمی آلما ،آرزومه خوشبختیه تو رو ببینم .دلم می خواد در مورد موضوعی که می خوام بگم خوب فکراتو کنی بعد جوابمو بدی.



آلما کنجکاوانه به شکوفه نگریست و گفت:بفرمایین زن دایی



-اومدم تو رو برای نکیسا خواستگاری کنم



آلما ناباورانه به شکوفه نگریست .یعنی این اوج خوشبختی بود؟!....



شکوفه ادامه داد:حق انتخاب با توئه.می تونی قبول کنی می تونی ردش کنی.هیچ اجباری نیست .می دونم این خواستگاری یکم غیر معموله اما خب چاره ای نبود.



بهش فکر کن ببین می تونی نکیسا رو به عنوان شریک زندگیت انتخاب کنی؟



آلما با شرم گفت:غافلگیر شدم



شکوفه لبخد زد و گفت:اوه چه شرمی هم دره عروس خوشگلمون



پیشانی او را ب*و*سید.دستی به صورت سفیدش کشید و گفت:



-باعث افتخارمه که دخترم عروسم بشه.اما عزیزم پای یک عمر زندگی در میونه پس باید فکر کنی که نکیسا همونیه که می خوای؟

romangram.com | @romangram_com