#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_35



-خیلی عالیه.پس وقت آنچنانی واسه خرید و این چیزا ندارین.



-آره امشب دو خانواده جمع می شن که تاریخ عقد رو مشخص کنن.از فردا هم بریم دنبال خرید و بقیه کارا.آلما خانم تو هم باید همه جا باهام باشی.یه دونه



خواهر که بیشتر نداریم.



آلما لبخندی بغض آلود زد و گفت:نگو تو رو خدا دلم گرفت.الانم اشکم درمیاد.



-لوس نشو،حالا انگار قراره کجا برم؟خب تو همین بوشهر می مونم فقط خونه م تغییر می کنه.



-ا بیتا برو بمیر حیف من که احساسات خرج تو کنم.



-خب نکن.دیوونه ای دیگه.



آلما ضربه ایی به بازویش زد و گفت:پاشو بریم سر کلاس جا خوش کردیا.



بیتا همین که بلند شد از دیدن سام ابرویی بالا انداخت و با شیطنت لبخند زد.آلما از دیدن سام حالتی بی تفاوت به چهره اش داد.سام با خوشرویی با دو



دختر سلام و احوالپرسی کرد و مشغول صحبت با آلما شد.بیتا با انگشت اشاره به پهلوی آلما زد و با لبخند آن دو را ترک کرد.سام نیز از فرصت استفاده کرد و



تا رسیدن به کلاس در مورد هر موضوعی با او حرف زد.



***********



آلما با شوق صورت شکوفه را ب*و*سید و گفت:یه خبر توپ دارم زن دایی.



شکوفه پرتقالی برداشت و گفت:بشین ببینم چه خبری داری؟



آلما روبروی شکوفه روی مبل تکی نشست و گفت:بیتا هم پرید.قراره قبل عید عقد کنه.از فردا هم با نامزدش میرن خرید که من سرجهازیم دیگه باهاشون



میرم.



-چه خبر خوبی! بیتا دختر خوبیه مطمئنم انتخاب خوبیم کرده.



-آره روزبه خیلی پسر متین و موقریه.یه بار دیدمش واقعا به بیتا میاد.



-خداروشکر.خوشبخت بشن....آلما؟



-جانم زن دایی



شکوفه به چهره شاد او نگریست و گفت:می دونم خیلی گذشته اما می خوام بدونم خوشحالی؟



آلما با درک منظور شکوفه چهره اش سرد و گرفته شد و گفت:خوشحال نیستم اما ناراحتم نیستم.



-یعنی می تونی یه زمانی نکیسا رو ببخشی؟



-کاری نکرده که ببخشمش.



-تو دل بزرگی داری آلما!



-بزرگ بود زن دایی اما الان خیلی کوچیک شده، خیلی.





شکوفه غم نگاه آلما را درک کرد.به سویش خم شد دست او را در دستان گرم خود گرفت و گفت:



-تو و نکیسا بچه های منید.دلم نمی خواد هرگز ناراحت ببینمتون.



آلما لبخندی از سر اجبار زد و گفت:خیالتون راحت من ناراحت نیستم.



شکوفه زیر لب گفت:خدا کنه.



اما خیلی زود برای آنکه جو عوض شود لبخند پرنشاطی زد و گفت:همسایه های جدیدمونو دیدی؟



-نه کی هستن؟



-خانواده خوبی هستن.اتفاقا برای باب آشنایی می خوام این هفته برای شام دعوتشون کنم.یه زنو و شوهرن که فقط یه دختر دارن.مثل اینکه یه پسر داشتن



چند سال پیش فوت رده.دخترشون فک کنم هم سن و سالای تو باشه.دختر زیبا و خانمی به نظر میاد.



آلما با لبخند گفت:زن دایی این همه اطلاعاتو از کجا آوردین؟



شکوفه خندید و گفت:کلاغا...چند باری خانم کریمی رو تو کوچه دیدم.باب آشنایی پیش اومد.دخترشم یه بار تو ماشین دیدم



-آها،خوبه پس دعوتشون کنید.



romangram.com | @romangram_com