#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_34
آلما سرش را تکان داد و گفت:چرا شقایق نیومد؟
-تو که می دونی همش مطبه.ول نمی کنه.
شاپور نگاهی به ساسان انداخت و رو آلما گفت:آلما جان،می خواستم باهات حرف بزنم،موافقی تو حیاط قدم بزنیم؟
آلما فورا بلند شد و گفت:بله بریم.
هر دو باهم از ساختمان خارج شدند.شاپور نگاهی به آلما انداخت و گفت:خیلی تعجب کردم وقتی شنیدم نامزدیتو با نکیسا بهم زدی.هر چی فکر کردم به
نتیجه ایی نرسیدم.در نظر من نکیسا یه مرد ایده اله و حالا متعجم چطور این نامزدی بهم خورد.
آلما با اینکه جا خورد اما می دانست شاپور منتظر یک توضیح است.گفت:عمو جون،هنوزم نکیسا مرد ایده الیه،اون هیچی کم نداره.اما ما متفاوتیم.بنظرم من
اول این تفاوتها رو ندیدم.اما بعد از نامزدی درک کردم و قبل از اینکه مراسم عقد برگزار بشه تصمیم گرفتم از هم جدا شیم به نظرم اینجوری بهتره.
-دخترم این زندگی خودته.تو می خوای یک عمر زندگی کنی اما فکر نمی کنی عجولانه تصمیم گرفتی؟فکر نمی کنی حق نکیسا نبود که اینجوری نادیده
گرفته بشه؟
پوزخندی روی لبهای آلما نشست.کسی که کنار گذاشته شده بود،کسی که نادیده گرفته شد آلما بود نه نکیسا.اما حتی حالا هم که از هم جدا شده بودند
باز هم آنقدر عاشقش بود که او را جلوی عمویش خورد نکند.بنابراین گفت:بله حقش نبود اما تفاوتهامونو نمی تونستم نادیده بگیرم.من بابت این موضوع
متاسفم اما نکیسا اینقد بزرگه که منو درک کنه.
-اما من امروز متوجه شدم که ناراحته.فکر می کنم هنوز قضیه رو حل نکرده.
بار دیگر پوزخند بود که روی لبهای آلما نشست.می دانست همه ی حرص و ناراحتی نکیسا بخاطر این بود که در راه حرصش را درآورده بود.و گرنه نکیسا از
این جدایی خوشحال بود نه ناراحت.
-نه عموجان اون خیلی وقته قضیه رو حل کرده.شاید واسه یه چیز دیگه ناراحته.
-نمی دونم شاید.بهرحال تو هم مثل فرزانه و فرشته ایی دخترم.خونه ی من خونه توئه.اگه احساس می کنی تو این خونه که نکیسا رفت و آمد داره نمی
تونی بمونی قدمت سر چشم بیا پیش خودم.نگران ساسان هم نباش خودم باهاش حرف می زنم.
یک لحظه از ندیدن نکیسا دلش گرفت.درست بود که از هم جدا شده بودند و دیگر هیچ ارتباطی باهم نداشتند.اما همین که او را هر روز می دید دلخوشیش
محسوب می شد.
-ممنون از لطفتون عمو جون.اما حضور نکیسا منو اذیت نمی کنه.من راحتم خیالتون راحت.هر وقت احساس ناراحتی کردم میام پیشتون.
-راحتی تو مهمتره دخترم.هر جا راحتی زندگی کن.
آلما سرش را تکان داد و لبخند زد.عمویش شاپور را از هر کسی بیشتر دوست داشت.بسیار منطقی و با درک بود.دست شاپور را در دست گرفت و
گفت:ممنونم عمو جون برای همچی.
شاپور لبخندی زد پیشانیش را ب*و*سید و گفت:تو دخترمی.عزیزدلمی.
آلما شاد از این هم صحبتی با عمویش به سالن برگشت.دیگر در تمام طول مدت آن شب هر کس حرفی زد و خوش گذراند.
فصل دهم
بیتا تکه ای کیک با ولع در دهانش نهاد و گفت:به جاهای خوب خوب رسیدیم.
آلما چشمکی زد و گفت: حتما اسم بچه هاتونم انتخاب کردین؟
بیتا جرعه ایی چای نوشید و گفت:تا چشت دربیاد بچه پرو.
آلما خندید و گفت:خیلی خلی این روزبه بیچاره چه ها که از تو بکشه.
-عزیزم اون می دونه که دست رو چه جواهری گذاشته.
-اوه کی میره این همه راهو.کم خودتو تحویل بگیر...حالا قضیه کی جدی میشه؟
بیتا با دستمال دور دهانش را پاک و گفت:منو روزبه به این نتیجه رسیدیم که می تونیم یه زندگی خوب رو داشته باشیم.راستش خیلی پسر خوبیه و تقریبا
هر چی از یه مرد رو می خوام داره.
-پس یه شیرینی توپ رو افتادیم.
-فکر کنم آره،تصمیم گرفتیم تا قبل عید عقد کنیم که تعطیلات بدون دغدغه پیش هم باشیم.
romangram.com | @romangram_com