#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_33
-نه بابا مراحمی.چرا که نه بیا
................
-کجایی مگه؟
................
-خیلی خب خودمونو می رسونیم
...............
-نه بابا این چه حرفیه؟دیوونه ایها.
.................
-آره باشه حتما
................
-قربانت خداحافظ
تلفن را که قطع کرد متوجه نگاه سخت و نامهربان نکیسا شد.پوزخندی زد و رویش را برگرداند.نکیسا پرسید:
-کیان بود؟
آلما به طرفش چرخید بی تفاوت نگاهش کرد و گفت:باید بگم؟
نکیسا با خشم نگاهش کرد.این همه سرسختی و لجبازی از آلما بعید بود..فرزانه و فرشته ترسیده به آنها نگریستند.چون هر لحظه امکان می دادند که آن دو
دعوایشان شود.آلما با جدیت گفت:برو خونه.مهمون دارم.
نکیسا با لحنی مسخره گفت:مهمونت حتما کیانه نه؟
-دلیلی نمی بینم توضیح بدم.اگه می تونی منو برسون اگه نمی تونی منو پیاده کن تاکسی می گیرم خودم میرم.
نکیسا از زور عصبانیت دندانهایش را روی هم فشرد.و بدون حرف به سوی خانه رفت.وارد خانه که شدند آلما به سرعت پیاده شدو به داخل رفت.از دیدن کیان
که گرم مشغول صحبت با شاپور بود لبخند زد و با سروصدا سلام کرد.کیان با دیدنش چشمانش برق زد.لبخند زد با آلما دست داد و احوالپرسی کرد.نکیسا
هم با دخترها داخل شد.نکیسا با دیدن کیان حس ناخوشایندی در درونش پیچید.هر چند می دانست چیزی بینشان نیست و کیان آلما را به چشم خواهرش
می دید اما چون احساس می کرد با هر بار آمدنش آلما را از او می گیرد.ترجیح می داد کیان کمتر بیاید.بزور لبخندی زد و دست داد.و احوالپرسی کرد.شاپور
نگاهی به آلما کرد و گفت:آلما جان!
آلما توجه اش را به عمویش داد و گفت:بله عمو جان.
شاپور لبخند زد و گفت:ما تعطیلات عید میریم اصفهان خونه خواهر زهرا.یه جای خالی داریم.
لحن شیطنت آمیز شاپور لبخند را به لب آلما آورد.با هیجان گفت:یعنی...........
آلما برگشت به ساسان نگاه کرد.ساسان با اطمینان سرش را تکان داد.آلما با هیجان جیغی کشید.و به سوی شاپور رفت.و گفت:وای عمو یعنی منم بیام؟
شاپور دست متحرک آلما را گرفت و گفت:آره فکر کردم شاید دلت یه سفر بخواد.با داییتم حرف زدم میایم دنبالت می ریم.
نکیسا شوک زده از این حرفها فقط به آنها نگاه کرد.باور نمی کرد که آلما بعد چندین سال که تعطیلات عید در کنارش بود حالا امسال تنهایش می
گذاشت.می رفت که تنهایی خوش باشد؟پس خودش و مادر و پدرش چه می شد؟آلما لحظه ایی به قیافه متعجب و عصبی نکیسا نگریست.با بدجنسی
لبخندی زد و گفت:بهتر از این نمی شه عمو.واقعا دلم یه سفر می خواست.
فرزانه با شوق گفت:عالیه که تو هستی آلما.خاله فاطمه دختر نداره آدم حوصله ش سر میره.
زهرا چشم غره ایی به فرزانه رفت.آلما بعد از اینکه از عمویش تشکر کرد سر جایش کنار کیان نشست.کیان لبخند زد و آرام گفت:برات خوشحالم.واقعا بعد از
تمام این درگیریا یه سفر احتیاجت بود.
آلما به همان آرامی گفت:آره،دوس داشتم برم سفر.اما نمی دونستم برنامه دایی چیه برا امسال؟بعدم دوس نداشتم مزاحمشون بشم یا مجبورشون کنم.
-چرت نگو آلما تو دختر دایی ساسانی.دیگه اینارو نگی ناراحت میشه....خودم مخلصت بودم آلما خانم.تا کیان هست غصه هیچی رو نخور.
آلما لبخندی از ته دل زد و گفت:ممنونم کیان
-تشکر نداره دختر خوب.وظیفه مه.
romangram.com | @romangram_com