#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_32
طولی نکشید که مردها مشغول صحبت خود شدند.زهرا و شکوفه هم با هم مشغول صحبت شدند.آلما هم همراه دختر عموهایش به حیاط رفت.آفتاب هنوز
کمی روی حیاط جا خوش کرده بود.آلما آنها را به سوی باغچه یه زیبایش برد تا آخرین نوع کاکتوسی که کاشته بود را نشانشان بدهد.فرزانه با دیدن آن همه
کاکتوس لبخندی زد و گفت:میگن آدمایی که از کاکتوس ها خوششون میاد آدمای خاصی هستن.
فرشته ادامه داد:خاص با علایق عجیب!
آلما نگاه نوازشگرش را به کاکتوس هایش دوخت و گفت:مثه بچه های منن.عاشقشونم.
صدای نکیسا توجه هر 3 را جلب کرد که گفت:شگفت انگیزه که یه آدم فقط دست رو چیزای خاص می زاره.
آلما تند و تیز نگاهش کرد.متوجه کنایه اش شد که خودش را خاص معرفی کرده بود که آلما دست رویش گذاشته بود.آلما در جوابش گفت:بله ولی چیزای
خاص واقعا خاص نیستن.فقط شکل خاص بودن رو دارن.و گرنه از درون از معمولی هم معمولی ترن.
اخم روی چهره ی نکیسا نشست.با غیظ گفت:چشم بصیرتت اشتباه دیده پسرعمو
فرزانه و فرشته متعجب به آن دو نگریستند.می دانستند که آن دو دیگر نامزد نیستند.اما فکر نمی کردند تا این حد از هم کینه داشته باشند.
آلما در جوابش گفت:نخیر من کور بودم کاش فقط یه اشتباه بود.
نکیسا خواست دهان باز کند که فرشته فورا گفت:دعوا سر چیه؟ کاکتوسا؟
هرسه متعجب به او نگاه کردند.یک دفعه همگی خندیدند.فرزانه به پشت کمر فرشته زد و گفت:خوشم میاد گاهی خوب حرفایی می زنی.
فرشته متعجب گفت:مگه چی گفتم؟!
فرزانه گفت:ولش کن خواهری
نکیسا گفت:خیلی خب خانمای محترم حاضرید منو برای خرید کردن همراهی کنید؟
فرشته فورا گفت:چرا که نه؟
فرزانه هم موافقتش را اعلام کرد
.اما آلما فورا گفت:شما برین من منتظرتون می مونم.
نکیسا وا رفت.تمام مقصودش از این پیشنهاد همراهی آلما بود.فرزانه دست آلما را کشید و گفت:حرف اضافه نزن آلما، الان میری لباستو عوض می کنب با ما
میای.
آلما اخم هایش را درهم کشید و گفت:من حوصله بیرون رفتن ندارم.
فرشته گفت:حالا تو بیا،من مطمئنم آقا نکیسا کاری می کنه که خوش بگذره.
آلما نگاه سردش را به چشمان منتظر نکیسا ریخت.چشمان گرم نکیسا سستش کرد و گفت:پس زود برگردیم.
آلما زود به اتاقش رفت.لباسهایش را عوض کرد و به آنها پیوست.آلما دیرتر از همه روی صندلی عقب نشست.نکیسا با اخم گفت:مگه من راننده تونم همتون
عقب نشستین؟
فرزانه به پهلوی آلما زد و گفت:پاشو برو جلو بشین.راست میگه زشته.در ضمن پسر دایی توئه نه ما.
آلما تلخ ترین نگاهش را به نگاه شیطنت آمیز نکیسا ریخت و پیاده شد و جلو نشست.نکیسا سرخوش حرکت کرد.آلما بی توجه به او از پنجره به بیرون خیره
شد.نکیسا زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:خانما موافقید اول بریم بازار یه خورده خرید کنیم بعد بریم یه چرخی تو شهر بزنیم؟
فرشته گفت:عالیه بریم.
نکیسا به سمت بازار رفت.خریدهایش را به کمک دخترها انجام داد.هر چند آلما نه کمکی کرد و نه حتی از اتومبیل پیاده شد.نکیسا و دخترها که سوار شدند
گوشی آلما زنگ خورد.آلما از دیدن اسم کیان لبخندی زد و جواب داد:الو کیان سلام خوبی؟
.....................
-سلامتی.تو چطوری؟خوش می گذره؟
...................
-نه من بیرونم،عمو شاپور اومده با دخترا ونکیسا بیرونیم.
..................
romangram.com | @romangram_com