#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_31

از دیدنش تعجب کرد و گفت:زود برگشتی؟



-مرخصی گرفتم امروز یکم کار داشتم.



شکوفه متوجه لحن غم گرفته او شد.اما به رویش نیاورد و گفت:خوب شد زود اومدی.امشب آقا شاپور با خانواده ش برا شام میان.یکم استراحت کن بعد برو



برامون خرید کن.



-حالا کو تا شب عصر هر خریدی دارین انجام میدم.



-خیلی خب انگار خیلی خسته ایی.



-معذرت مامان



-عزیزم برو استراحت کن.



نکیسا به اتاقش رفت.رویس تختش دراز کشید.ساعد دست راستش را روی پسشانیش نهاد.خسته بود.خیلی هم خسته بود.اما نه خسته بدنی خسته



روحی بود.همه ی باورها و معاملاتش بهم ریخته بود.گیج از احساسهای متفاوتی که داشت.تنها چیزی که در میان همه احساسهایش مهم بود غرورش بود.همیشه سرکش و مغرور بود.و حالا به هیچ وجه نمی خواست غرورش را خورد کند.اما این احساسهای لعنتی را چه می کرد؟



حرص و غیظ گفت:



-آخه دختر تو رو به من سنن.،چیکار به من داری؟موندنت دردسره رفتنتم دردسره.بودنت عذابه نبودنت مصیبت.



اما می دانست این شکواییه ای مسخره است.چون آلما روحش هم از این احساسهای تازه ی او خبر نداشت.آلما خودش را برای همیشه از زندگی او کنار



کشیده بود.اما حالا برعکس شده بود.نکیسا حالا دست و پا می زد تا وارد زندگی آلما بشود.در صورتی که آلما تردش کرده بود.غلتی روی تختش



زد.چشمانش را روی هم نهاد و سعی کرد بخوابد.اما طرح چشمان سرد و یخی آلما روی سینمای چشمانش نشست.ناخوآگاه وجودش سرد شد.چقدر از



این نگاه سرد متنفر بود.ولی مقصر خودش بود.خودش ان نگاه گرم و زیبا را به این کوه یخ تبدیل کرده بود.پس حالا نباید از کسی غیر از خودش شکایت می



کرد.زیر لب نالید:آلما نکن تو رو خدا نکن.داری بیچاره ام می کنی.



اما چه کسی بود که صدایش را بشنود؟آهی کشید و گفت:خدایا کمکم کن.



**********



ساسان با صمیمیت گفت:خیلی خوش اومدی شاپور جان.



شاپور(عموی آلما) لبخند زد و گفت:تو که قابل نمی دونی بیای طرف ما.



شاسان گفت:این چه حرفیه؟ اینجا هم مال شماست.



شاپور به چهره گرفته نکیسا نگاه کرد و گفت:سرگرد ما حالش چطوره؟



نکیسا لبخند زد و گفت:بد نیستم می گذرونیم.



-به خیر و خوشی بگذرونی پسرم.



زهرا (همسر شاپور)گفت:خیلی وقت بود شما نیومدین طرف ما.گفتیم ما بیایم یه حالی بپرسیم.دلمون پوسید به خدا.



ساسان شرمنده شد،شکوفه جواب داد:کم لطفی از ما بوده.



شاپور به آلما که مشغول صحبت با فرزانه و فرشته(دختر عموهای آلما) بود گفت:تو چیکار می کنی عمو جان؟



آلما توجه اش را به عمویش داد و گفت:دانشگاه خونه همین.



-درسا چطوره؟



-بد نیست باهاش سر می کنم،خداروشکر ترمای آخرم دیگه.



فرزانه گفت:خوش به حال من که زود لیسانسمو گرفتم.



نکیسا نگاهی به آلما انداخت موزیانه و به عمد به فرزانه گفت:این زرنگی شما رو می رسونه فرزانه خانم.



فرزانه لبخند شیرینی زد و گفت:ممنون.



آلما با آنکه ناخوآگاه وجودش از حسادت سوخت با این حال به سردی به نکیسا نگاه کرد و پوزخندی زد.فرشته گفت:فرزانه جهشی خوندنش تو مدرسه



کمکش کرد.





فرزانه چشم غره ایی به فرشته رفت که زهرا گفت:دخترام خداروشکر هر دو درس خونن.



نکیسا با بدجنسی به آلما لبخند زد.آلما رویش را برگرداند.و با حرص زیر لب گفت:سواستفاده چی.

romangram.com | @romangram_com