#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_30




-حرفتو بزن نکیسا.من عصبی نیستم.اگه حرفی نداری بزار به حال خودم باشم.



نکیسا باز هم تعجب کرد.هیچ کنجکاوی و شور و نشاطی در کلام آلما نبود.یعنی مقصر همه این ها خودش بود؟



یعنی تا این حد دختر جوان را خورد کرده بود که کار به اینجا کشیده بود؟اما حداقل می توانست یکی از رفتارهایش را جبران کند.با ملایمت گفت:می خواستم



بابت اون شب که تو مهمونی بهت سیلی زدم عذر بخوام خیلی تند رفتم.



آلما متعجب به سویش برگشت و گفت:نکیسا صالحی معذرت خواهی هم بلده؟!



نکیسا خیلی جدی گفت:بله بلده اما نه همیشه فقط در موارد خاص



-و الان تو به یه مورد خاص برخوردی؟



-آره یه مورد کاملا خاص....خب تو خیلی خاصی



آلما که هر لحظه تعجبش مضاعف می شد گفت:خوبی؟!! انگار امروز داری هزیون میگی؟



لبخندی کمرنگ روی لبهای نکیسا نشست.چقدر بد بود که حالا با به کار بردن آن جملات ساده آلما او را به هزیان گفتن متهم می کرد.با صدای گرفته



گفت:خیلی خوبم خیلی.



آلما رویش را به پنجره کرد و گفت:پس چرا حالا خوبی؟چرا حالا؟



نکیسا صدایش را شنید.غم صدایش را درک کرد.قلبش فشرده شد سکوت کرد.دیگر حرفی تا رسیدن به دانشگاه نزدند.آلما را که پیاده کرد به سرعت از او دور



شد.سری به اداره زد.برای آن روز مرخصی گرفت.و به پاتوق همیشگیش کنار دریا رفت.لب دریا نشست و به فکر فرو رفت.قبول داشت که دیگر آن نکیسای



سرسخت نیست.دیگر مقاوم و ضدضربه در مقابل آلما نبود.نمی دانست چه شد؟از کجا شروع شد که همه چیز جور دیگری رقم خورد؟آلما هم دیگر آن دختر



ضعیف و کمروی سابق نبود.سرد و محکم شده بود.از او رو برمی گرداند.با او همکلام نمی شد.فرار می کرد.خود را مخفی می کرد.از هر برخوردی جلوگیری



می کرد.ساده و راحت بدون کمترین تماسی از کنارش می گذشت.بی تفاوت انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و نکیسایی وجود ندارد.همه چیز از روزی شروع



شد که آلما انگشتر نامزدی را از انگشتش در آورد و گفته بود نمی گذارد پسش بزنند خودش او را پس می زند.آنجا غرور دختر جوان را دید.قلب شکسته اش



را دید.بغضش را دید.آنجا بود که حس نکیسا تغییر کرد.نفرتش روز به روز کمرنگ تر شد.و حالا حسی غیر از نفرت داشت.حسی مخلوط از



نگرانی،خواستن،عصبانیت،دوس ت داشتن،نیاز،هیجان و گرمی بود.حسی که به شدت از آن وحشت داشت.یک عمر پیله نفرت را دور خود تنیده بود.و حالا در



عرض یک ماه این پیله پاره شده بود.و پروانه ایی از آن خارج شده بود که به جای نفرت چیز دیگری به ارمغان داشت.چیزی خارج از توان غرور او!! کلافه زیر لب



گفت:چه اتفاقی افتاد؟من که دلم دست خودم بود.خیلی مواظبش بودم.مثل فولاد آب دیده کرده بودمش.بهش هشدار دادم دل نبنده.اما حالا چرا دقیقا دست



گذاشته رو کسی که نباید دست می زاشت؟آخه این چه قانونیه خدا؟چرا داری با غرورم بازی می کنی؟



یک آن به شدت موهایش را کشید.و با صدای بلندی رو به دریا گفت:نه من دوسش ندارم،خیالاتی شدم،زده به سرم.آره تازگی خیلی بهش فکر کردم خل



شدم.فکر می کنم خبریه.نه می دونم هیچی نیست.من همونم.نکیسا صالحی .کسی که عاشق نمیشه.آره من همونم.



ناگهان صدای دختری توجه اش را جلب کرد.دختری با پوششی سیاه رنگ رو به دریا گفت:خودتو آزار نده.دلی که از دست رفته اینجوری به دست نمیاد.فقط



خودتو بیشتر اذیت می کنی.



نکیسا برگشت و با حالت خاصی نگاهش کرد.دختر جوان بی توجه به نگاه او دستهایش را درون سیویشرتش کرد به آب خیره شد و گفت:منم فکر می کردم



می تونم اینجوری خودمو گول بزنم.مرتب فرار می کردم.اما بیشتر غرق می شدم.بیشتر گرفتار می شدم.تا جایی که بدون اون نفس کشیدنم برام سخت



بود.اما دیر فهمیدم.دیر از خریتم اومدم بیرون.



دختر جوان لحظه ایی سکوت کرد .بغض سنگینش را به زحمت قورت داد و گفت:وقتی به خودم اومدم که اسیر همین آب شد.با دوستاش رفته بودن گردش



اما هیچ کدوم برنگشتن.تو دریا غرق شدن.فقط این بدشانسی من بود که جسد همه شون پیدا شد الا عزیز من.یک ساله از این ماجرا گذشته و من هر روز



اینجام. تا ببینم که آب کی می خواد امانتی منو پس بده.



نکیسا متاثر از شنیدن حرفهای دختر جوان گفت:متاسفم.



دختر جوان به سویش برگشت لبخندی به رنگ غم رویش پاشاند و گفت:کاش می شد تاسف خورد.



دختر جوان از کنارش رد شد و گفت:سعی نکن فراموش کنی.سعی کن عاشق باشی فقط.



دختر جوان که دور شد.نکیسا آهی کشید و بلند شد.رفت و سوار اتومبیلش شد.کمی در شهر چرخید و بعد خسته زودتر از همیشه به خانه برگشت.شکوفه




romangram.com | @romangram_com