#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_29



-آره یه آدم ترسو حالا خیلی قوی و محکم شده و من دارم ضعیف میشم.



-ضعیف نشدی داره باورت عوض میشه.



نکیسا با حرص گفت:من اینو نمی خوام.نمی خوام این باور عوض بشه.می خوام همین جور بمونه.



-دست تو نیست بیخود داری سعی می کنی.



نکیسا م*س*تقیم به سام نگریست و گفت:چرا سعی نکنم؟



سام با یادآوری چهره دختر محبوبش لبخند زد و گفت:چون بی فایده اس.چون پیروز که نمیشی برعکس اونقد غرق میشی که فقط همون یه نفر می تونه



نجاتت بده.



نکیسا با دقت به او نگریست و گفت:داری به اون فک می کنی؟



سام سرش را تکان داد و گفت:آره،همه ی زندگیم شده فکر کردن به اون.



-حس قشنگیه؟



سام با خنده گفت:شوخی می کنی؟پسر محشره.حس پرواز داری.



-و اگه ردت کرد؟اگه نخواستت؟اگه یکی دیگه رو داشته یاشه؟



- می شکنم نکیسا،خورد میشم اما دیدن خوشبختیش شادیش آرومم می کنه.



-



-امیدوارم هیچ وقت این اتفاق نیفته.



سام لبخند زد و گفت:منم امیدوارم.



نکیسا عمیقا آرزو کرد که آنچه در دلش است آنچه نباشد که فکر می کند.



********



فصل نهم



گوشیش زنگ خورد.خواب آلود گوشی را برداشت و پاسخ داد و گفت:الو



صدای بیتا خواب را از سرش پراند:خفه شی دختر کجایی؟مگه کلاس نداریم؟الان رضایی میاد حقتو می زاره کف دستت.خوبه خودت می شناسیش.



آلما دستپاچه گفت:خواب موندم الان خودمو می رسونم.خداحافظ



گوشی را قطع کرد و در عرض 5 دقیقه همه کارهایش را کرد و به طبقه پایین آمد شکوفه با دیدنش گفت:کجا آلما؟ بیا صبحونه.



-ممنون زن دایی.کلاسم خیلی دیر شده باید خیلی زود خودمو برسونم.



-حداقل یه لقمه بخور ضعف می کنی.



آلما در حالی که به سمت در ورودی می رفت گفت:تو بوفه دانشگاه یه چیزی می خورم.



آلملا به سرعت به سوی اتومبیلش رفت اما با دیدن پنچری چرخ جلو آه از نهادش بلند شد.با حرص و عصبانیت لگد محکمی به چرخ جلو زد و گفت:خدا لعنتت کنه.حالا چطور



خودمو برسونم؟



در همان حال نکیسا اتومبیل زیبایش را از پارکینگ بیرون آورد.از دیدن آلما خبیثانه لبخندی زد.برایش بوقی زد و گفت:اگه دیرت شده می رسونمت.



آلما با طعنه گفت:آخه خدایی نکرده تو دیرت میشه.



نکیسا کنایه حرفش را گرفت اما بی توحه گفت:اشکالی نداره مگه عجله نداری خب بیا دیگه.



آلما با صدای بلندی گفت:جهنمو ضرر باهات میام.



نکیسا به زور جلوی خنده اش را گرفت.چون مسبب پنچری چرخ جلو خودش بود.آلما سوار شد و نکیسا به سرعت از خانه خارج شد و به سوی دانشگاه آلما رفت.آلما بی توجه



به او از پنجره به بیرون می نگریست.نکیسا زیرچشمی نگاهش کرد.هنوز هم بعد از گذشت یک ماه و چند روز نمی توانست سردی بیش از حد آلما را درک کند.از اینکه توجه



و گرمی او را از دست داده بود حس بدی داشت.از سکوت آلما بیزار بود.بلاخره هم طاقت نیاورد و گفت:آلما؟



صدا زدنش به قلب آلما نشست و ناخودآگاه بدون آنکه از مغزش دستور بگیرد گفت:جانم!



نکیسا متعجب نگاهی به او انداخت و آلما متعجب تر از او با خشم و غضب خود را در دل سرزنش کرد.اخمی روی چهره نشاند و گفت:چیه؟



-چته؟چرا عصبانی میشی؟

romangram.com | @romangram_com