#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_28
-آره دختره بی چشم و رو .حالا که خودمو کلی به آب و آتیش زدم نزدیک بود برم اداره پلیس برام عشوه شتری میاد که چرا اینطوری آوردمش خونه؟
-دختر خاله یه تو هم نوبره به خدا.
-این آخرین باریه که کمکش می کنم بره بمیره.
-حالا حرص نزن جوش می زنی همون پسره که اسمشم خداروشکر نگفتی دیگه نمیاد شرتو کم کنه.
-بچه برو.فکت سرویسه اگه چرت بگی.اسمش روزبه اس.خوبه یادم انداختی.عصر باهاش قرار دارم.قراره منو ببره یه جای ناشناخته که مثلا یکم گپ بزنیم.
-اوه چه رمانتیک.خدا شانس بده.
بیتا با عشوه گفت:حالا ببینم چی میشه؟هنوز هیچی معلوم نی.
-بله از عشوه های شتریت کاملا مشخصه.
بیتا خواست به آلما حمله کند که آلما فورا گفت:چته و*ح*ش*ی؟
بیتا پشت چشمی نازک کرد و گفت:و*ح*ش*ی خودتیو.....نقطه چینو نمی گم تو کفش بمونی.
-مرض اصلا برام مهم نی.
بیتا خندید و گفت:جدا خری.حالا ولش کن ناهار اینجا تلپم.بپر ببین زری جون چی گذاشته؟
-ای خاک تو سرت با این شکمت.لازم به رفتن نی قورمه گذاشته.
-آخ جون.دستش طلا عجب چیزی هم گذاشته.
بیتا لحظه ایی سکوت کرد بعد ناگهان گفت:راستی دیروز دانشگاه بودم اتفاقی سام پورکرمی رو دیدم.تازگیا خیلی مشکوک می زنه.خیلی سراغتو می گیره.دیروز عین سریش بهم چسپیده بود و ازت
می پرسید.حتی برنامه انتخاب واحدتم پرسید که من چیزی نگفتم.
آلما متعجب پرسید:چرا؟
-اگه اشتباه نکنم دلش گیر کرده.البته به چشم برادری خوب تیکیه.
آلما ادای خندیدن را درآورد و گفت:هه هه هه خندیدم.اصلا دلم نمی خواد حالا حالا ها به هبچ مردی فکر کنم.
-از بس خری.اما من جلوی خریتت رو اصلا نمی گیرم.
آلما لبخند زد و گفت:گمشو بچه پرو.
-ظهر بابا گشنمه بیا بریم غذای زری جونو بخوریم که داره صدام می زنه بیام بخورمش.
-تو هم که هر وقت به من می رسی گشنته.بیا بریم.
از اتاق یکراست به آشپزخانه رفتند.میز ناهارخوری را چیدند تا شکوفه و ساسان رسیدند.ناهارشان تمام شد که سروکله نکیسا پیدا شد.با دیدن آلما نگاهش
رنگ خجالت گرفت.اما فقط سلام کرد و به اتاقش رفت.لباسش را تعویض کرد و به آشپزخانه رفت.زری غذایش را آورد و او با ولع غدایش را خورد.از آشپزخانه
که بیرون آمد.بیتا به سویش آمد و بابت شب گذشته و کمکش تشکر کرد.اما آلما بی توجه به او خود را مشغول تلویزیون کرده بود.نکیسا از این همه بی
توجهی حرصش گرفت.کلافه از بیتا عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت.آلما با چشم دنبالش کرد پوزخندی زد و زیر لب گفت:حال منو بکش نکیسا خان.
بعد از رفتن بیتا ،آلما خسته به سوی اتاقش رفت تا کمی استراحت کند.اما درست وقتی که می خواست به اتاقش برود نکیسا از اتاقش خارج شد.هر دو از
سر لجبازی یا بچه بازی نگاهی تلخ تر از قهوه به یکدیگر انداختند و بی سروصدا از کنار یکدیگر گذشتند.از دو غریبه هم سردتر.
نکیسا با کلافگی از خانه خارج شد.همان لحظه به سام زنگ زد و از او خواست تا بیاید کمی به هم صحبت کنند سام که پی به آشفتگی او برده بود خود را
سریع به او رساند.نکیسا جای دنجی کنار دریا نشست و به دریا زل زد.طولی نکشید که سام کنارش نشست. و گفت:انگار بدون اینکه به آب بزنی تو دریا
غرق شدی.
-کلافه ام سام نمی دونم چرا؟
سام به چهره همیشه سخت او نگریست و گفت:حتما یکی پیدا شده پا رو دمت گداشته.
نکیسا آهی کشید و گفت:پیدا بود من ندیدمش.بدجور هم داره پا رو دمم می زاره.همه معاملاتم بهم خورده.سام یه بچه شیر تبدیل به یه شیر شده. و قصد
کرده منو با تمام توانش بزنه زمین.
سام لبخند زد و گفت:چه پر دل و جرات!آفرین!
romangram.com | @romangram_com