#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_27
دست این دختره حرص خوردم نصفم آب شد.
آلما خندید و گفت:فعلا که هیکلت همونه.
-کم نمک بریز نمکدون.
-خیلی خب پاچه نگیر بگو چطور از تو اون خونه اومدین بیرون؟
بیتا خود را روی تخت ولو کرد در حالی که دست راستش را زیرسرش ستون می کرد گفت:دیشب از تو که جدا شدم رفتم کل سالنو گشتم.دیدم از الناز
خبری نیست.رفتم طبقه بالا.چند تا اتاق بود.در هر اتاقی رو باز کردم یه صحنه هایی دیدم که ترجیح میدم اصلا نگمش.تا بلاخره النازو تو یه اتاق دیدم که رو
تخت افتاده.خوابه یا بیهوش دیگه نفهمیدم.با هزار زور زیر ب*غ*لشو گرفتم آوردمش بیرون. که یه لندهور جلوم سبز شد.هر کاری می کردم کنار نمی
رفت.شوخیش گرفته بود.هی اذیت می کرد.منم که الناز ب*غ*لم بود نمی تونستم کاری کنم.هر چی داد و بیداد کردم هم کسی کمکی نکرد.البته اگه با اون
سروصدا کسی صدای منو شنیده باشه.مردک هم بدجور م*س*ت بود.از صد فرسخیشم میشد بوی زهرماری که خورده بود رو فهمید.خلاصه ناچارا النازو دراز
کردم کف راهرو با مرده گلاویز شدم.خداروشکر م*س*ت بود زیاد زوری نداشت.تا می خورد زدمش.همین که افتاد زمین النازو ب*غ*ل کردم اومدم برم که پامو
گرفت.با الناز افتادم روی زمین.طفلک الناز با اینکه حقش بود اما بد خورد زمین.یه صدای آهم ازش شنیدم.اما اگه بدونی کاردم می زدی خونم نمی یومد.بلند
شدم و با لگد افتادم به جونه مرده که باز پامو گرفت انداختم زمین یهو خودشو کشید روم.داشت حالم بد می شد که از قضا نکیسا رسید برا اولین بار تو
عمرم از دیدنش اینقد خوشحال شدم که فقط می خواستم ماچش کنم.منو از دست اون مردیکه م*س*ت نجات داد.صورتش سرخ بود معلوم بود خیلی
عصبانیه.گفت:آلما رو فرستادم بیرون شمام زود برین الان پلیسا می رسن.
همین که گفت پلیسا خیلی ترسیدم.زیر ب*غ*ل النازو گرفتم و با نکیسا آوردیمش پایین.از اونجا که می دونستم الان کلی فکر ناجور کرده و احتمالا یه آش
درست و حسابی امشب برات می پزه گفتم قضیه رو بگم تا بیخ پیدا نکنه.واسه همین کل ماجرا رو گفتم.دیدم سرخ شدم اما نه از عصبانیت از خجالت.یهو
گفت:دستم بشکنه.متعجب نگاش کردم گفت:لطفا برین وقت کمه.دیه بقیه شم می دونی.....میگم نکیسا که چیزی بهت نگفت؟دعوایی پیش نیومد؟
آلما سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت:نه،اصلا حرف نزدیم.
-پلیسا کی رسیدن؟
-دقیقا همین که رفتین اونام رسیدن.
-وای چه شانسی! اگه نکیسا نبود معلوم نبود چی می شد؟خدا رحم کرد.باید حتما از نکیسا تشکر کنم.
-نمی خواد وظیفه ش بود کاری نکرده.
بیتا متعجب به آلما نگریست و گفت:این تویی آلما که نکیسا اینقد برات بی ارزش شده؟
آلما بی تفاوت شانه ایی بالا انداخت و گفت:گفتم فراموشش می کنم.
بیتا مشکوکانه نگاهش کرد و گفت:مطمئنی فراموشش می کنی؟
آلما بدون آنکه جوابش دهد گفت:بشین برم یه خورده میوه بیارم بخوریم.
آلما که از اتاق بیرون رفت بیتا لبخندی زد و گفت:دروغگو.داره وانمود می کنه فراموشش کرده.
بعد از چند دقیقه آلما با سبدی از میوه برگشت،سبد را روی میز نهاد و گفت:بیتا چی می خوری پوست بگیرم؟
-پرتقال.یه دونه بزرگشو پوست بگیر
آلما خندید مشغول پوست گرفتن بزرگترین پرتقال شد.بیتا کنجکاوانه پرسید:داشتم میومدم،کوچه تون شلوغ بود.انگار یکی از همسایه هاتون اسباب کشی داشت.
-آره خونه کناریمون مال آقای کریمی بود فروخت رفت اتریش پیش پسرش.یه دو سالی بود که خونه خالی بود.تازه داریم همسایه دار میشیم.از دیروز مشغول اسباب کشی هستن.زن دایی هم رفته ببینه
اگه چیزی خواستن رودربایستی نکنن مارو خبر کنن.
-وای که این شکوفه جون چقد ماهه.همه جا دست به خیره.
آلما کنار بیتا نشست ظرف پرتقال را به دست او داد و گفت:بهش می گم زن دایی اما بیشتر از یه مادر برام زحمت کشیده.خیلی دوسش دارم.حتی دایی که برام حسابی مایه گذاشت.
بیتا موزیانه لبخند زد و گفت:تو کلا به این خانواده یه ارادت خاص داری.
آلما شیطنت کلام او را که به نکیسا اشاره می کرد گرفت.اخم کرد و گفت:بس کن بیتا
-خیلی خب من که چیزی نگفتم.
در همیه حین گوشی بیتا زنگ خورد.از دیدن نام الناز روی صفحه گوشی اخمی کرد و جواب داد.مکالمه اش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید.آلما با خنده گفت:الناز بود؟
romangram.com | @romangram_com