#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_26


اش نشست.نگاهش را به در باغ دوخت که ناگهان در باز شد اول نکیسا و پشت سرش بیتا که زیر ب*غ*ل الناز را گرفته بود بیرون آمدند.بیتا یکراست به سراغ



ماشین آلما آمد.در عقب را باز کرد الناز را روی صندلی عقب خواباند.آلما توجه اش به بیتا و الناز بود که در سمتش باز شد.با تعجب برگشت از دیدن نکیسا



اخم هایش را درهم کشید و با خشونت گفت:درو ول کن می خوایم بریم



نکیسا که آثار عصبانیت چند دقیقه قبل در صورتش نبود با ملایمت و تا حدودی پشیمان گفت:پیاده شو با ماشین من بیا.بیتا خانم با ماشین تو دخترخاله شو



می رسونه.



آلما با خشم گفت:من خودمم می تونم برسونمشون.نیاز به لطف شما نیست.



نکیسا کلافه گفت:آلما لجبازی نکن.وقت کمه.



بیتا مداخله کرد و گفت:آلما راست میگه.ساعت 11 شبه.تا تو ما رو برسونی.12 شبه شکوفه خانم نگران میشه ماشینو می برم فردا میارش.آقا نکیسا گفت



الان پلیسا می رسن پس عجله کن.



آلما می خواست مصرانه روی حرفش بماند اما چون وقت کم بود به اجبار پیاده شد سویچ را به بیتا داد.بیتا فورا سوار شد.برای آلما دست تکان داد و



رفت.نکیسا با اندوه سویچ را به طرف آلما گرفت و فقط نگاهش کرد.آلما سویچ را گرفت و تنها به سوی اتومبیل رفت.چون می دانست نکیسا منتظر بود



نیروهای پلیس برسند و گزارشش را بدهد.ماشین سرکوچه بود.همین که سوار شد صدای آژیر پلیس آمد.نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که جز



جوانهایی نیست که الان قرار بود بخاطر رفتارهای نامناسبشان به اداره پلیس بروند.طولی نکشید که چند ماشین پلیس جلوی در باغ توقف کردند.شاید یک



ساعت طول کشید که جوانهای م*س*ت را سوار ماشین کردند و بردند.نکیسا خسته سوار اتومبیلش شد.آلما به عمد خود را به خواب زد تا مجبور نشود با او



همصحبت شود.نکیسا چند دقیقه ایی خیره نگاهش کرد ناخودآگاه دستش را پیش برد و با پشت دست طرف راست صورت آلما را که سیلی زده بود نوازش



کرد.چقدر بعد از اینکه حرفهای بیتا را در مورد آمدنشان به آن خانه شنید از رفتارش با آلما شرمنده شده بود خود را سرزنش می کرد.چقدر خجالت کشید از



خودش که آلما را که در پاکی مثل نداشت را قاطی آن جوانهای عیاش فرض کرده بود.دستش را کنار کشید و حرکت کرد.قلب آلما از آن نوازش نابهنگام مانند



گنجشکی بی پناه در سینه اش می کوفت.بدنش داغ شده بود.انگار تب داشت.گیج از این رفتار متناقض نکیسا بود. واقعا دلیل کارهای نکیسا را نمی



دانست.نکیسا در سکوت رانندگی می کرد.وقتی به خانه رسیدند بی صدا داخل شد.توقف که کرد به چهره ی زیبای آلما در خواب نگریست.دلش نیامد



بیدارش کند.پیاده شد در سمت او را باز کرد ب*غ*لش کرد و به سمت ساختمان رفت.آلما که خود را به خواب زده بود از این حرکت نکیسا شوکه شد اما



نتوانست اعلام بیداری کند.هر چند تن گرم و خواستنی نکیسا که برای اولین بار تجربه می کرد هرگونه مقاوت را از او گرفت و او در خلسه ای شیرین فرو



رفت.نکیسا او را روی تختش خواباند.پتو را رویش کشید.چند لحظه ایی نگاهش کرد و از اتاق خارج شد.با رفتنش آلما چشمهایش را باز کرد.هنوز بدنش داغ



بود.پتو را از رویش کنار زد.به سقف خیره شد.و از خدا کمک خواست.گیج بود.احساس و عقلش خسته از این جدال بی پایان بود.حس ناخوشایندی



داشت.مهربانی نکیسا را باور نداشت می دانست عشقی در کار نیست.اما رفتار نکیسا در این اواخر او را سردرگم کرده بود.اصلا نمی توانست نتیجه گیری



درستی کند.پریشان دستی به صورتش کشید.تصمیم گرفت این افکار را از خود دور کند.تا بتواند حداقل یک خواب راحت داشته باشد و تا حدودی موفق هم



شد.چون از خستگی و تکاپوی زیاد خیلی زود به خواب رفت



روی راه پله ایستاد و به بیتا که مشغول احوالپرسی بود نگاه کرد و با لبخند گفت:دل بکن



بیتا ب*و*سه ایی روی گونه شکوفه کاشت و گفت:زورت میاد حسود؟



-آره دوس ندارم زن داییمو باهات قسمت کنم.



شکوفه خندید و گفت:برین اینقد وراجی نکنین هزارتا کار دارم.



بیتا سرخوش بالا آمد و با آلما وارد اتاق شد.سویچ ماشین آلما را روی میز نهاد و گفت:



-اینم سویچ ماشین خوشگلت.ماشینتم تو پارکینگ جاش امنه.



-قابلی نداشت گلی خانم.



-قربونت عزیزم



-خب تعریف کن چطوری النازو بردی تو خونه؟



بیتا اخم کرد و گفت:ای خدا لعنت کنه این النازو که کم مونده بود پلیسا بگیرنون آبرومون بره....دیشب بردمش خونشون.کلید خونه رو از کیفش درآوردم و با



هزار زحمت بردمش داخل.یه جوری بی سروصدا بردمش داخل که خدارشکر خاله نفهمید.از همون جا هم مثل قرقی برگشتم خونه.حالا مصیبت اینه که



سیم و جیم های مامان شروع شد.کجا رفتی؟چرا اینقد با آلما عجله داشتین؟و هزار تا چیز دیگه.با مکافات از دستش دررفتم و کپه ی مرگمو گذاشتم .از بس


romangram.com | @romangram_com