#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_25

در با صدای تیکی باز شد.هر دو با هم داخل شدند.ترس تمام وجود آلما را فراگرفت.حیاط پر از درخت و تاریک بود.در عوض صدای موزیک بلند و وحشتناکی از



ساختمان بزرگ و بسیار زیبایی روبرویشان می آمد.جلوی در ساختمان که رسیدند از دیدن دختر و پسر جوانی که در عالم م*س*تی در حال ب*و*سیدن همدیگر



بودند چندششان شد.در را باز کردند و داخل شدند.آلما از دیدن آن جمعیت که با طرز فجیعی در آ*غ*و*شش یکدیگر می ر*ق*صیدند متعجب شد.دست بیشرشان



پیک های م*ش*ر*و*ب بود.دود سیگار فضا را پر کرده بود.از راحتی بیش از حد دختران و پسران جوان که درهم می لولیدند احساس بیزاری کرد.بیتا که حال خراب



آلما را دید گفت:



-تو همین جا بمون.میرم النازو بین این گله ی و*ح*ش*ی پیدا کنم.اگه کسی طرفت اومد اصلا توجه نکن و خودتو کنار بکش.



آلما سرش را تکان داد و مظلومانه گوشه ایی ایستاد. مشغول تماشا شد.اما انگار اصلا در امان نبود.چون همان لحظه پسر جوانی در حالی که تلوتلو می



خورد به او نزدیک شد.پیک ش*ر*ا*بی در دستش بود.و لبخندی زشت که انگار حیف آن صورت زیبا بود روی لبهایش کاشته شده بود.پسر جوان که معلوم بود



بیشتر از 21،22 نیست جلوتر آمد و گفت:نبینم جوجو به این خوشگلی تنهاس؟



دوباره حالت چشمان آلما یخ شد.زل زد به چشمان سبز و نیمه باز پسر جوان و سکوت کرد.پسر جوان در حالی که سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند



گفت:وای چه چشمایی داری ترسیدم.



پوزخندی روی لبهایی آلما نشست.اما همچنان سرد و ساکت فقط نگاه می کرد.پسر جوان جلوتر آمد تا آلما را در آ*غ*و*ش بگیرد که آلما خود را عقب



کشید.پسر جوان تعادلش بهم خورد و روی زمین افتاد.لبخندی روی لبهای آلما نشست.اما این لبخند چندان دوامی نداشت چون پسر جوان بلند شد و در



حالی که هوشیارتر شده بود بازوی آلما را گرفت و گفت:دختره ی لجباز.



آلما تقلا کرد دستش را رها کند اما فایده ایی نداشت.به ناچار با پاشنه کفشش محکم روی پای او کوبید.پسرک به ستون پشت سرش خورد و افتاد



زمین.آلما که موقعیت را خطرناک دید از او فاصله گرفت و خود را در جمعیت گم کرد



اما یکباره کسی مچ دستش را گرفت از ترس پسر جوان برگشت اما از دیدن نکیسا با صورت سرخ از خشم ترسش بیشتر شد.می شد گفت بطور واضح می



لرزید.نکیسا با خشم دستش را کشید و او را به گوشه ایی خلوت از سالن برد.در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت:آلما اینجا چه غلطی



می کنی؟



آلما که از ترس می لرزید با لکنت فقط اسم بیتا را آورد.نکیسا پوزخندی زد و گفت:پس بیتا خانم هم هستن؟...همین الان گورتو گم می کنی میری تو ماشین



سر کوچه اس.همون جا می شینی تا بیتا رو پیدا کنم بیام.تا چند دقیقه ی دیگه پلیسا می ریزن اینجا.



از جیب کتش سویچ را درآورد و با نفرت به دست آلما داد و گفت:برو



لحن نفرت بار نکیسا بار دیگر آلما را سخت و سرکش کرد.دیگر نه می ترسید نه می لرزید.سویچ را به طرفش پرت کرد و گفت:خودم ماشین دارم سخاوتمندی



نکن.



خشم همه وجود نکسیسا را گرفت.به شدت بازوی آلما را گرفت و فشرد که از درد صورت آلما جمع شد.با حرص و خشم گفت:هرچی میگم عین بچه ی آدم



گوش کن.تا همین جا یه بلایی سرت نیوردم.



آلما بی تفاوت نگاهش کرد و گفت:مثلا چه بلایی؟



نکیسا با بی رحمی دستش را بالا برد و سیلی محکمی روی صورت آلما نشاند.آلما چند لحظه در شک ضربه به سر برد.اما همین که موقعیت را درک کرد



نفرت صورتش را پر کرد.خشم سرتاپایش را گرفت.با دو دستش با تمام توانش به سینه ی نکیسا کوبید و با دو از سالن خارج شد.هوای سرد بهمن او را



متوجه داغی طرف سیلی خوده اش کرد.نفشس را بیرون داد و با اعصابی متشنج از باغ خارج شد.سوار اتومبیلش شد و سرش را به صندلی تکیه داد.بغض



به گلویش چنگ انداخت.اصلا فکرش را هم نمی کرد که روزی نکیسا بخاطر یک فکر اشتباه او را سیلی بزند.احساس درد در قلبش داشت.داغی اشک را روی



گونه اش حس کرد.اما طولی نکشید که گریه اش به هق هق تبدیل شد.از این عشق که فقط موجب ناراحتیش شده بود خسته شده بود.دیگر عشق و



عاشق شدن را نمی خواست.ظرفیتش تمام شده بود.نکیسا مرتب خردش می کرد غرورش را می شکست.احساس می کرد دیگر دلش نمی خواهد نکیسا



را ببیند.صورتش هنوز هم از آن ضربه می سوخت اما زیاد مهم نبود.مهم قلبش بود که بشدت درد می کرد.انگار همه ی احساس های بد دنیا را در خود جای



داده بود.احساس نیاز می کرد که کسی او را در آ*غ*و*ش بگیرد و نوازشش کند تا آرام بگیرد.اما چه کسی؟ همیشه خوددار بود.هیچ وقت مشکلش را به



کسی نمی گفت.جلوی کسی گریه نمی کرد.هر وقت نکیسا آزارش می داد، خوردش می کرد، عصبانیش می کرد، از دنیا بی زارش می کرد به اتاقش می



رفت و خود را خالی می کرد.بدون آنکه توجه کسی را جلب کند که دلسوزی دیگران را برانگیزد.اما حالا از اتاقش دور بود و باز نکیسا آزارش داده بود.دستمالی



از کیفش در آورد و اشکهایش را پاک کرد.چند بار نفس عمیق کشید تا برخود مسلط شود.همین که آرام شد حالت سرد قبلی بدون آنکه خود بداند بر چهره



romangram.com | @romangram_com