#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_24
دایی.
-باشه عزیزم
آلما از او خداحافظی کرد و به دیدن بیتا رفت.با احترام به خانواده ی بیتا سلام و احوالپرسی کرد و به اتاق بیتا رفت.بیتا مشتاقانه گفت:وای آلما داشتم می
مردم تا برات تعریف کنم.
-خب بگو ببینم این خواستگار بدبخت کیه؟
-بی تربیت بدبخت چیه؟ خیلی هم خوشبخته.
-خیلی خب بگو دیگه.
-پسر یکی از دوستای باباس.خیلی خوشگله و خوشتیپه!
-خاک تو سرت با این سلیقه ات فقط خوشگل و خوشتیپه؟
-ا زهرمار آلما بزار حرفمو تموم کنم.
-خیلی خب بگو بابا
-پسره دانشگاش تموم شده.تخصص مغزو اعصاب داره.از اونجا که داییش پارتیشه الان تو بیمارستانی که نزدیک برجه کار می کنه.وای بدونی اومده بود
خواستگاری اینقد محجوب بود.سرشم بالا نگرفت اما من بروبر نگاش کردم.
-از بس هیزی...حالا نظرت چیه؟
-والا تقریبا مثبته.اما قراره یه مدت نامزد بشیم.رفت و آمد داشته باشیم خوب که همو شناختین عقد کنیم.
-بسلامتی خیلی خوشحال شدم بیتا جون.
بیتا خواست جواب دهد که گوشیش زنگ خورد.فورا جواب داد بعد چند دقیقه اخمی عمیق روی صورتش نشست.نگران تلفن را قطع کرد.به سوی کمد
لباسش رفت و گفت:
-آلما باید بریم دخترخاله م انگار تو دردسره.تا من حاضر میشم برو ماشینو روشن کن.
-نمی خوای به مامانت اینا بگی؟
-نه اصلا رفتی پایین هیچ توضیحی نده.
آلما به سرعت از پله ها پایین رفت.ثریا با تعجب گفت:آلما جان اتفاقی افتاده؟
آلما لبخندی بی معنی به رویش زد و گفت:نه هیچ اتفاقی! تولد یکی از بچه هاس.خیلی دیر شده از بس بیتا لفتش داد.بخاطر همین یکم عجله دارم.
ثریا مشکوکانه نگاهش کرد انگار که حرفش را باور نکرده اما با این حال گفت:
-باشه بسلامت.
پشت سر آلما بیتا آمد اما او هم هیچ توضیحی نداد.فقط صورت مادرش را ب*و*سید و به آلما پیوست.وقتی سوار اتومبیل شدند آدرسی جلوی آلما نهاد و
گفت:فقط سریع برو به این آدرس.
آلما ماشین را روشن کرد و به سرعت حرکت کرد و پرسید :چی شده بیتا؟
بیتا با حرص گفت:الناز بیشعور رفته به یکی از این پارتیا.معلوم نی چی بهش دادن خورده حالش بد شده.دوستش زنگ زد بهم گفت بیام جمعش کنم.توروخدا
می بینی هروقت تو دردسر می افته به من بدبخت زنگ می زنه.
-فعلا مهم سلامتیشه.نکنه اتفاقی افتاده براش؟
-نمی دونم خیلی نگرانم براش.خاک تو سرش هزار دفعه گفتم این پارتیای مختلط جای تو نیست نرو باز گوش نمی کرد.با اون دوست خرش می رفت.
-حالا موقعه سرزنش نیست انگار رسیدیم.
آلما به کوچه ایی بن بست رسید.خانه ایی بزرگ روبرویشان بود.بیتا گفت:خودشه.
هردو پیاده شدند.بیتا زنگ زد.بعد از چند دقیقه پسر جوانی با صدایی خمار گفت:بله.
بیتا با خشم گفت:اومدیم دنبال الناز.
-آها بیا تو.
romangram.com | @romangram_com