#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_36


-آره فکر کنم برای تو هم بد نباشه یه دختر هم سن و سالت همسایمونه.هر وقت حوصله ات سررفت برید و بیاید.



-آره،خیلم خوبه.



آلما با فکر اینکه دختری هم سن و سال خودش در همسایگیش هست که می توانست لحظه های کسل کننده اش را با او برطرف کند و موجب دوستی



شود لبخند زد و از شکوفه تشکر کرد و به اتاقش رفت تا کمی استراحت کند.



*************



آلما کلافه گفت:خفه مون کردی بیتا،خب یکی رو انتخاب کن دیگه.حالا مگه این چشه؟



بیتا با تحقیر به لباس قرمز رنگ نگاه کرد و گفت:خیلی ساده اس بابا



-بیتا فقط بمیر با این سلیقه خرکیت.



روزبه از مشاجره آن دو لبخند زد و گفت:بیتا خانوم اجازه میدی من لباستو انتخاب کنم؟



بیتا لبخند بانمکی زد و گفت:البته



روزبه همراه دو دختر جوان دوری در پاساژ زد و بلاخره مقابل لباس شیری رنگی که پشت ویترین چشمک می زد ایستاد و گفت:چطوره؟



بیتا خریدارانه به لباس نگاه کرد.لباسی بلند با آستین سه ربع که فقط در قسمت کمرش نوعی منجوق دوزی به شکل گل ستاره ایی بود.اما کمری و پوشیده



بود.هر چند به نظر بیتا لباس زیاد جالب نبود اما به سلیقه روزبه احترام گذاشت و گفت:بریم امتحانش کنیم



آلما نفسی از آسودگی کشید.همگی داخل شدند.چند دقیقه بعد بیتا با لباس به اتاق پرو رفت.طولی نکشید که با لبخند از اتاق بیرون آمد و گفت:چطوره؟



آلما ذوق زده گفت:عالیه دختر چقد خوشگل شدی.



روزبه نگاه خاصی به بیتا انداخت که بیتا از خجالت سرخ شد.روزبه لبخند زد و گفت:قشنگه،نظر خودت چیه؟



بیتا که اصلا فکر نمی کرد این لباس اینقدر خوب به تنش بنشیند گفت:خوبه،قشنگه.



روزبه با تردید گفت:پس برش داریم؟





بیتا سرش را تکان داد و به اتاق پرو رفت تا لباسش را عوض کند.روزبه هم پول لباس را حساب کرد...... خریدهایشان تا ظهر طول کشید از آنجا به رستوران



رفتند و غذا خوردند.تا عصر کمی در شهر چرخیدند و باز تا حدود 9 شب کل بازار را زیر و رو کردند و در آخر هر سه خسته به خانه برگشتند.



***********



جرعه ای از چایش را نوشید که صدای شکوفه را شنید:امشب خانواده آقای کریمی همسایه جدیدمونو بری شام دعوت کردم،خونه باشین خصوصا تو نکیسا.



نکیسا با اعتراض کفت:مامان من که شبا اکثرا خونه ام.



-عزیزم یاداوری کردم که جایی برنامه نزاری،زشته برای اولین بار میان



ساسان لبخند زد و گفت:با این تاکیدی که تو می کنی هیچکدوم یادمون نمیره



شکوفه رو به آلما که با آرامش مشغول خوردن صبحانه اش بود گفت:عزیزم تو هم امشب خونه باش،میدونم مشغول خرید برا بیتا هستی اما تونستی عصر



خونه باش.



-نگران نباشید زن دایی،خریدا تموم شده،فعلا دنبال تالار برا مراسم هستن.



-پس امروز خونه ایی؟



-نه کلاس دارم اما زود میام که بهتون کمک کنم.



شکوفه لبخندی از سر رضایت زد.نکیسا زیر لب گفت:خودشیرین!



آلما م*س*تقیم و با اخم نگاهش کرد و با صدای آرامی گفت:معلومه



نکیسا متعجب نگاهش کرد.فکر نمی کرد صدایش را شنیده باشد.ناخودآگاه لبخندی روی صورتش نشست.آلما اما بدون توجه به او از سر میز بلند شد از



همگی خداحافظی کرد و به دانشگاه رفت.



**********



لباسی به رنگ قهوه ای شکلاتی پوشیده بود.موهایش را زیر شال سفید رنگش پنهان کرد و از اتاقش خارج شد.صدای سلام و احوالپرسی را که شنید



متوجه شد که مهمانان آمده اند.به آنها پیوست و خیلی موقر و متین سلام و احوالپرسی کرد.آقای کریمی مردی که شاید 50 ساله بود با پوستی گندمی و




romangram.com | @romangram_com