#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_16


کیان به رفتن او نگریست لحظه ایی برگشت و به چهره بی تفاوت نکیسا نگاه کرد که خونسردانه مشغول صحبت کردن با شقایق بود کلافه بلند شد و به



دنبال آلما رفت آلما مشغول کمک به زری بود .کیان به چهارچوب آشپزخانه تکیه داد.دست به سینه به آلما خیره شد و گفت:



-چرا ازم فرار می کنی؟



-من که گفتم چیزی نیست.



-چرا یه چیزی هست که تو داری پنهون می کنی.



آلما به کیان نگاه کرد و در دل گفت:ای کاش نکیسا به اندازه کیان به من اهمیت می داد.



به دروغ گفت:یکم سرم درد می کنه.



کیان پوزخندی زد و گفت:دروغ خوبی نبود.



آلما با درماندگی گفت:تو پرسیدی خواهش می کنم بزار اگه دلم نمی خواد جواب ندم.



کیان لحظه ای چشمهایش را روی هم نهاد نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خب هر چند می تونم حدس بزنم مشکل چیه؟اما چون دلت نمی خواد بهم



بگی دیگه اصرار نمی کنم اما قول بده هر وقت هرجا مشکلی برات پیش اومد بهم خبر بدی مطمئن باش هر جا باشی خودمو بهت می رسونم.



آلما لبخندی زد و گفت:ممنونم کیان.



کیان به جمع پیوست که زری آهی کشید و گفت:



-کاش کیان جای نکیسا بود نمی خوام بگم بد انتخاب کردی اما....ولش کن اصلا هرچی قسمته همونه.



باز بغض به گلویش چنگ انداخت،همه سعیش را کرد تا آرام باشد.هرچند سخت بود.به کمک زری میز را با سلیقه چید و همگی را به ناهار دعوت کرد.به



کتابخانه رفت سامان و ساسان را نیز صدا کرد.وقتی برگشت کنار نکیسا خالی بود با خوشحالی در کنارش جای گرفت.شقایق به سالاد اشاره کرد و



گفت:سالاد کار منو آلماس بخورید که حسابی محشره.



نکیسا با بدجنسی گفت:پس دیگه اصلا نمیشه خوردش.



کیان به تلافی نکیسا سالاد را برداشت و گفت:اتفاقا دست کار 2 تا خانم خوشگل خوردن داره.



نکیسا پوزخندی زد و گفت:نمیری.



شقایق پشت چشمی نازک کرد و گفت:خیلی هم دلت بخواد بچه پرو.



نکیسا لبخند زد و مشغول غذایش شد آلما به آرامی غذایش را می خورد که ناگهان غذا در گلویش پرید و به شدت به سرفه افتاد.کیان فورا بلند شد و به



سویش آمد.نکیسا لیوانی آب به دستش داد اما از دیدن کیان که با نگرانی به آلما چشم دوخته متعجب شد.اما به ناگهان اخمی ناخواسته روی صورتش



نشست.ولی خیلی زود بی اهمیت مشغول غذا خوردنش شد.



شکوفه با نگرانی گفت:خوبی دخترم؟



آلما که بهتر شده بود گفت:خوبم نگران نباشید.



کیان به آرامی کنار گوشش گفت:واقعا خوبی؟



آلما لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:آره خوبم.ممنونم



کیان سرجایش برگشت و مشغول خوردن شد.نکیسا به آرامی که فقط آلما بشنود گفت:



-تازگیا خیلی خودشیرین شدی.



-اشتباه متوجه شدی.



نکیسا پوزخندی زد و گفت:کاملا مشخصه.



آلما از اینکه نکیسا این گونه در موردش فکر می کرد ناراحت شد.غذلیش را نیمه رها کرد و بلند شد.و به اتاقش رفت تا کمی مطالعه کند چون به فصل



امتحاناتش نزدیک می شد.ساعتی بعد هم شقایق به اتاقش آمد.کمی حرف زدند.....بعد از رفتن مهمانها خسته از مهمان نوازی خوابید تا رفتار ناخوشایند



نکیسا را در عالم خواب فراموش کند.



*********



فصل ششم



-نکیسا نمیشه منو ببری دانشگاه نمی خوام ماشینمو ببرم.


romangram.com | @romangram_com