#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_15

-آره نکیسا مرد خوبیه.خیلی دوسش دارم.اون هیچی کم نمی زاره.



-خیلی خوبه.از اول می دونستم نکیسا دنبال بهترینه.آخرشم بهترینو انتخاب کرد.اخلاقای خاصی داره اما خیلی گله.اگه بدونی تو همین فامیل چند نفر براش



دندون تیز کرده بودن؟! که اون با انتخاب تو حال همشونو گرفت.



آلما در دل گفت:کاش واقعا اینجوری بود.



اما به شوخی گفت:پس من بردم.



-آره نکیسا ارزش بردن رو داره قدر همدیگه رو بدونین.



آلما سرش را تکان داد....سالاد که تمام شد به جمع پیوستند.کیان با دیدنشان گفت:



-خجالت نمی کشین مارو ول کردین رفتین؟



شقایق زبانش را درآورد و گفت:حسودیت میشه؟



کیان ادای گریه را درآورد و گفت:خب آره منم می خواستم بیام.



آلما و شقایق خندیدند.آلما پرسید :پس دایی ها کجان؟



کیان گفت:موش خوردشون دیر رسیدی.



سهیلا( همسر سامان) گفت:رفتن تو کتابخونه عزیزم



شقایق و آلما روبروی کیان نشستند که کیان گفت:آلما پاشو به این نامزد بی خاصیتت زنگ بزن حوصله ام با شما دو تا دختر سر رفت.



شقایق فورا گفت:خیلی هم دلت بخواد.



آلما نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:الاناس که پیداش بشه.



کیان گفت:تا اون بیاد ما رفتیم،پاشو زنگ بزن ببین کجاست؟نه اصلا ولش کن خودم زنگ می زنم.



کیان گوشی را از جبیش درآورد و شماره نکیسا را گرفت.بعد از چند دقیقه گفت:سلام پسر خوبی؟



.....................



-بابا کجایی؟ بیا دیگه من که کف کردم از تنهایی.



.....................



-خودمونیم.حوصله م سر رفت.



.....................



-آره خودتو زود برسون.



..........................



-قربونت سه سوته اومدیا.



......................



-خداحافظ



آلما کنجکاو پرسید:کجا بود؟



-تو راهه داره میاد......نکیسا روزای تعطیل هم میره کار؟



-نه،این سری یه پرونده مهم داره خیلی درگیره واسه همین روزای تعطیل هم میره.



طولی نکشید که نکیسا پیدایش شد.آلما با لبخند به استقبالش رفت.اما نکیسا فقط یک سلام خشک و خالی جوابش را داد و بی توجه به او با کیان و بقیه



مشغول سلام و احوالپرسی شد.باز بغض چنگ انداز گلویش شد.چندین بار آب دهانش را قورت داد تا گریه اش نگیرد.کیان نگاهی به آلما انداخت از دیدن



چهره ناراحت او اخم هایش را درهم کشید.کنجکاوانه بلند شد و به سوی آلما رفت.کنارش نشست و مهربانانه گفت:



-اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحتی؟



آلما غمگینانه لبخندی زد و گفت:نه خوبم چرا این فکرو می کنی؟



- به من دروغ نگو آلما،هر کی تو رو نشناسه من تو رو می شناسم......به خاطر رفتار نکیساس



آلما با این حرف با عجله بلند شد و گفت:باید برم به زری جون کمک کنم میز ناهارخوری رو آماده کنه.



romangram.com | @romangram_com