#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_14
-مگه خبر نداری؟ رفته ماموریت هفته دیگه میاد.وقتی داشت با استاد سلیمانی حرف می زد که غیبتاش موجه باشه شنیدم.
آلما با خنده گفت:شنیدی بیتای بی قرار؟
بیتا چشم غره ایی به او رفت و گفت:یعنی چی؟ فقط کنجکاو بودم،یه سوال پرسیدم ببین حرف تو دهن آدم میزاری؟
مهسا لبخند زد و گفت:خیلی خب چه جوشی میشه بچه یه حرفی زد.
آلما نیشگونی از بازوی مهسا گرفت که مهسا گفت:و*ح*ش*ی دست بزن هم که داری.وای به حال اون داماد فلک زده.
آلما شکلکی درآورد و گفت:همینه که هست.
بیتا گفت:خیلی خب برین تو کلاس اینقد شلوغ نکنین.
وارد کلاس که شدند همین که نشستند استاد داخل شد.کلاس با مزه پرانی های بیتا و یکی از پسرها تمام شد.بعد از کلاس آلما بیتا را به خانه رساند و
خود به خانه برگشت وارد خانه که شد از دیدن داییش سامان و خانواده اش خوشحال شد.با همگی سلام و احوالپرسی کرد به اتاقش رفت لباسهایش را
عوض کرد و به جمع پیوست.سامان گفت:دایی پس کو این نامزد فراریت؟
آلما لبخند زد و گفت:شما که بهتر می دونین الان اداره اس.
کیان گفت:گفتم زن گرفته بیشتر می بینیمش
شقایق چشم غره ایی به کیان رفت و گفت:ولش کن حتما دیگه تا ناهار میاد.
شکوفه گفت:بهش گفتم خودشو زود برسونه.
آلما بلند شد و به آشپرخانه رفت تا سری به زری بزند.لبخندی به زری زد و گفت:
-زری خانم کمک نمی خوای؟
زری در حالی که برنج را دم می کرد گفت:کاری نمونده غیر سالاد زحمتشو میکشی؟
-حتما!
فوری از یخچال وسایل را درآورد و مشغول شد در همین حین شقایق داخل شد کنارش نشست و گفت:چیه؟ چرا فرار می کنی؟
-نه بابا، زری خانم دست تنهاس گفتم بد نیست کمکی کنم.
-گفتم شاید از حرف کیان ناراحت شدی.
-نه بابا من از دست داداشیم ناراحت نمیشم.
-حالا که ناراحت نیستی بزار منم کمکت کنم تا هنرمو نشونت بدم.
آلما لبخند زد و گفت: چرا که نه؟!
بلند شد از کابینت چاقوی دیگری برداشت به دست شقایق داد و گفت:بفرما خانم.
شقایق خندید و مشغول شد.آلما پرسید :مطب چطوره دکتر جون؟
شقایق آهی کشی و گفت:شلوغ،اصلا وقت استراحت ندارم.همین امروزم به زور به خودم مرخصی دادم.گاهی انقد خسته میشم که قات میزنم.
-دکتر شدی واسه همین چیزا اما کلک خوب پول درمیاریا.
-آره درآمدش خوبه اگه خستگیشو نادیده بگیریم.فعلا دارم پول جمع می کنم یه آپارتمان برا خودم بگیرم.
-چرا از دایی پول نمی گیری؟
-نه می خوام م*س*تقل باشم.
-ازدواج چی هنوز تو فکرش نیستی؟
-راستش دلم می خواد یه سروسامونی به زندگیم بدم اما کیس مناسب نیست.نمی خوام بخاطر خانواده پولدار یا موقعیت شغلیم بخوانم .میخوام فقط
خودمو دوس داشته باشن.
-شقلیق تو بهترینی می دونم بهترین انتخابو می کن.
شقایق لبخند رد و گفت:تو چی؟ با نکیسا خوشبختی؟
غم تمام وجود آلما را گرفت اما با لبخندی مصنوعی غمش را پوشاند و گفت:
romangram.com | @romangram_com