#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_13
-هنوز بدی منو ندیدی خانم کوچولوی زشت.
آلما اخم کرد و گفت:من زشتم یا تو؟ تو با ملکه فامیل نامزد کردی به من میگی زشت؟
نکیسا پوزخندی زد و گفت:ما که نخواستیم.
آلما عصبانی از جا بلند شد و گفت:اصلا نمیشه با تو حرف زد.
نکیسا بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت:خب حرف نزن، اینجوری اعصاب منم راحتتره.
آلما بشدت پایش را به زمین کوبید و گفت:خیلی....
اما حرفش را ادامه نداد.و به سوی اتاقش رفت.نکیسا زیر لب گفت:دختره لوس و ننر.
-خیلی خری آلما،حالا چون نکیسا باهات نیومد نرفتی عروسی الناز و پارسا؟
-حوصله م نشد تنها برم تو هم که نبودی.
بیتا با حرص گفت:من مجبور بودم که نیومدم و گرنه با سر می رفتم.
-خب حالا مگه چی شده،چند روز دیگه با هم میریم خونه شون.
بیتا روی نیمکت دانشگاه نشست و گفت:آدم جشنو ول می کنه که چند روز بعدش بره دیدنشون؟ مگه قبلا ندیده بودیمشون؟
آلما کنارش نشست و گفت:غر نزن بیتایی تموم شد رفت.
بیتا به شدت نفسش را بیرون داد و گفت:نوبری به خدا، عشق این پسره کورت کرده.
آلما خندید و گفت:کاش کور، کلا خل شدم
-خل بودی خبر نداری.
آلما با آرنج به پهلوی او زد و گفت:خیلیم دلت بخواد.
-دستت بشکنه پهلوم داغون شد
آلما شکلکی دار آورد و گفت:بیا بریم سر کلاس.
-یه ربع دیگه کلاس شروع میشه حالا بریم؟ بیا بشین یه خورده این جماعتو مسخره کنیم.
آلما کنارش نشست و گفت:حتما باید کرم بریزی؟
-چه جورشم،ووی آلما مهسا جونو ببین.
آلما به مهسا نگاه کرد .مهسا تقریبا دختری زیبا بود اما از آنجا که مدل موهای عجیبی می زد خصوصا که این اواخر موهایش را فر کرده بود به بع بع ایی
معروف شده بود.بیتا ،مهسا را صدا زد مهسا با لبخند به طرفشان آمد و گفت:
-باز شما دو تا الاف اینجا نشستین؟
با آن دو دست داد که بیتا گفت:می خواستیم فضولو بشناسیم که الحمدالله یکیشو شناختیم
آلماخندید و گفت:چطوری بع بع اییی امروز دیر اومدی؟
مهسا اهی کشید و گفت:بابا ماشیش خراب شده ماشین من افتاده دستش مجبوم یه چند روزی با تاکسی بیام.واسه این یه کم دیر مردم.
بیتا گفت:بهتر تا قدر عافیت رو بدونی.
-بیتا برو بمیر خوبه دو بار تو رو با ماشین رسوندم.
بیتا بلند شد صورت او را ب*و*سه ریزی کرد و گفت:ممنون بع بع ای خوشگله از بابت رسوندنم و نکشتنم .چون به دست فرمون تو اعتباری نیست.
مهسا بیتا را هل داد و گفت:جمع کن خودتو بچه پرو.
بیتا خندید و گفت:خیلی خب به دل نگیر برات آبنبات می گیرم.
آلما ریز ریز می خندید.که مهسا چشم غره ایی به او رفت و گفت:تو آدم نمیشی بیتا؟
-خدا خیرت بده،هی می گفتم بابا من فرشته ام نه آدم اما کسی باور نمی کرد خوب شد گفتی حالا همه حرفمو باور می کنن چون تو یکی از کسایی
هستی که اعتراف کردی من آدم نیستم.
آلما بشدت خندید.مهسا هم خندید بیتا گفت:وای خدا اینارو، پاشین بریم آبرومو بردین.
و آن دو را کشان کشان به سر کلاس برد بیتا رو به مهسا گفت:مهسا خبر نداری چرا 2 هفته اس آقای پورکرمی سر کلاس نمیاد؟
romangram.com | @romangram_com