#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_12




نکیسا پوزخندی روی لب آورد و حرفی نزد....کم کم هرکس برای تبریک می آمد.ساعتی بعد با اصرار جوانها نکیسا و آلما رفتند و ر*ق*صیدند اما تا آنجا که



توانستند سعی کردند از هم فاصله بگیرند که این فاصله از طرف نکیسا بیشتر بود.تقریبا نزدیک ساعت 2 شب بود که مهمانها رفته بودند.نکیسا به پدر و



مادرش شب بخیر گفت و بدون توجه به آلما به اتاقش رفت.آلما نیز بغض کرده به اتاقش رفت.بزور موهایش را باز کرد لباسش را تعویض کرد و به حمام



رفت.وقتی به اتاقش برگشت بار دیگر بغض به گلویش راه یافت.رفتار نکیسا خردش کرده بود.این کناره گیری و سردی آزارش می داد.هر چند نکیسا هر کاری



برای ناراحت کردنش می کرد.اشکهایش به آرامی روی صورتش روان شد زیر لب با غم گفت:نکیسا مگه من چیکارت کردم؟ غیر از اینه که فقط عاشقتم؟ غیر



از این گناهی دارم که باعث بشه تو اینقد خوارم کنی؟



در رختخوابش خزید .آنقدر گریه کرد تا خوابش برد.صبح با چشمانی پف کرده و سرخ از خواب بلند شد.آنقدر حالت چشمانش بد شده بود که ترجیح داد امروز



قید دانشگاه رفتن را بزند شکوفه با دیدن قیافه آلما متعجب و وحشت زده به سویش رفت و گفت:



-چی شده؟ چرا چشمات اینجوری شده؟



آلما خود را به ندانستن زد و گفت:نمی دونم صبح که پا شدم اینجوری بود.



شکوفه به سوی نکیسا که با خیال راحت صبحانه اش را می خورد برشت و گفت:



-نکیسا جان بیا آلما رو ببر دکتر چشماش خیلی بدجور شده.



نکیسا بدون آنکه نگاهش کند گفت:من مرخصی ندارم شما ببرینش.



باز هم بغض بود که به سراغش آمد با صدای لرزانی گفت:من خوبم زن دایی.خودش خوب میشه.



شکوفه با اخم گفت:چی چی رو خوب میشه؟ حتما تو آینه نگاه نکردی که چشات چه وضعی شده؟



نکیسا برگشت از دیدن حالت چشمان آلما کمی ترسید.بلند شد و گفت:بیا بریم دکتر.



آلما متعجب شد اما خیلی زود گفت:ممنون فک کنم مال بیخوابیه، میرم بخوابم اگه خوب نشدم عصر میرم دکتر.



نکیسا متعجب شد که آلما دست کمکش را رد کرده سرش را تکان داد و گفت:پس من میرم.



آلما به اتاقش رفت و خوابید بدون آنکه لحظه ایی به چیزی فکر کند.



********



فصل پنجم



-نکیسا!



نکیسا بدون آنکه نگاهش کند کانال تلویزیون را عوض کرد و گفت:چیه؟



-جشن ازدواج یکی از بچه هاش،فردا شبه تنهام باهام میای؟



-نه کار دارم.



آلما اخم زیبایی کرد و گفت:تو همیشه کار داری،خب فکر کن تو استراحتی داری باهام میای.



-گفتم کار دارم اصرار نکن.



آلما بلند شد کنار نکیسا نشست بازوی او را گرفت هر چه ناز داشت در چشمانش ریخت و گفت:



-خواهش،بابا تو ناسلامتی نامزدمی می خوای تنها برم؟



نکیسا نگاهش کرد بدون آنکه تحت تاثیر قرار گیرد گفت:خب نرو.



-آه نکیسا واقعا که!



نکیسا لبخندی به حرص خوردنش زد و گفت:چرا با اون دوست زبون درازت نمی ری؟



-بیتا نمیاد پیش مادربزرگشه.چند مدت مریضه رفته ازش مراقبت کنه.



-خب تو هم نرو وقتی دوستت نیست رفتن تو هم بی معنیه.



-نکیسا یه ذره دلت به حالم نمی سوزه؟



نکیسا رک گفت:نه اصلا.



آلما مشتی به بازویش زد و گفت:خیلی بدی.




romangram.com | @romangram_com