#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_11
حرفش که تمام شد تلفن را قطع کرد و گفت:دلم خنک شد پسره ی بیشعور!
آلما به بیتا نگاه کرد لبخند زد گفت:این دفعه واقعا حقش بود.
بیتا اخم هایش را درهم کشید و گفت:تو هم خیلی بی عرضه ایی که اینقد ازت سو استفاده می کنه یکم جذبه داشته باش.
آلنا خندید و گفت:خیلی قات زدیا!
-خاک تو سرت با این اخلاقت،پاشو وسایلتو جمع کن بریم،می خوام ابروی این سرگرد بی مصرف رو ببرم.
آلما همین که کیفش را برداشت پیامی برای گوشیش آمد،پیام را باز کرد و رو به بیتا گفت:از طرف نکیساس.
-بخون ببینم چی گفته.
-نوشته بمون تا چند دقیقه ی دیگه جلوی آرایشگام
آلما چشمکی به بیتا زد و گفت:حرفات کار خودشو کرد.
-مردک انگار همش باید هلش بدن،این دیگه کیه؟
-بیتا جون لبخند بزن دیگه داره خودش میاد
-وای دختر تو باید چی بکشی از دست این؟ خوبه من جای تو نیستم چون یا من می کشتمش یا اون منو.
-پس خدارو شکر.
آلما روی مبل نشست،بیتا کنارش نشست،آلما دستش را گرفت و گفت:امشب تنهام نزار.
بیتا خندید و گفت:این جمله رو باید به نکیسا بگی نه من.
آلما اخم کرد و گفت:شوخی نکن جدی گفتم.
-چشم پیشتم دربست؛خودم نوکرتم خانم.
آلما خندید و گفت:خیلی خوبی بیتا
-قابلتو نداره خواهری.
بعد یک ربع بلاخره نکیسا آمد
آلما همراه بیتا از آرایشگاه خارج شد.نکیسا با دیدن بیتا اخم هایش را درهم کشید و گفت:
-شما که احیانا نمی خواید مزاحم منو نامزدم بشید؟
بیتا پوزخندی زد و گفت:نخیر سرگرد،بنده با ماشین دیگه ای میام شما بفرمایند.
نکیسا بدون آنکه در اتومبیل را برای آلما باز کند سوار شد.آلما به ناچار خود در را باز کرد و سوار شد.نکیسا بی هیچ حرفی حرکت کرد.بیتا پشت سرشان
سوار اتومبیل آلما شد و حرکت کرد.آلما نگاهی به چهره عصبی نکیسا انداخت و گفت:
-از دست بیتا ناراحتی؟
نکیسا هیچ جوابی نداد،آلما ادامه داد:یه کم جوشیه، وقتی فهمید نمیای گوشی رو ازم گرفت بهت زنگ زد.
نکیسا باز هم جواب نداد.آلما آرام گفت:من از طرف اون معذرت می خوام.
نکیسا با عصبانیت گفت:آلما حرف نزن، فقط حرف نزن.
آلما مبهوت به نکیسا نگاه کرد اما خیلی زود به خود مسلط شد بغض گلویش را به چنگال خود گرفت.رویش را به طرف پنجره گرفت و بشدت جلوی خود را
گرفت تا گریه نکند.تا وقتی رسیدند حرفی بینشان رد و بدل نشد.همین که وارد سالن شدند صدای سوت و موزیک و کف از همه جا برخاست.آلما بزور
لبخندی روی لب آورد.شکوفه و ساسان هر دو را ب*و*سیدند و تبریک گفتند.بیتا خود را به آلما رساند و تقریبا همه جا او را همراهی می کرد.کیان (پسر دایی
سامان) با لبخند به سوی آنها آمد.با دیدن آلما سوتی کشید و رو به نکیسا گفت:آخرش دزدیدیش؟
شقایق(خواهر کیان)به آنها نزدیک شد و گفت: از بس این نکیسا زرنگه.
نکیسا لبخندی روی لب آورد، آلما لبخند زیبای زد شقایق صورتش را ب*و*سید و گفت:خیلی ماه شدی دختر، عین یه پرنسس واقعی.
نکیسا زیرچشمی به آلما نگاه کرد زیبا شده بود خیلی زیبا.حتی آن لباسی که فکر می کرد معمولی و نازیباست هم عجیب به تن آلما نشسته بود اما باز
هم عقلش فرمان داد او همان آلماست.فقط کمی تغییر کرده است.شقایق رو به نکیسا گفت:این عروسک امانته نکیسا خان مواظبش باش.
نکیسا فقط سرش را تکان داد کیان با شوخی گفت:این همه دختر تو فامیل دست گذاشتی رو ملکه فامیل؟ ای نامرد.
romangram.com | @romangram_com