#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_17



نکیسا به سوی در رفت و گفت:ماشینتو ببر من نمی تونم کار دارم.



آلما به دنبالش رفت و گفت:خب مگه چقد طول می کشه؟ سر راهته که.



-گفتم نمی تونم، پیله نکن.ماشین داری پس خودت برو.



آلما با لحن لوس و نازی گفت:نکیسا خواهش.



نکیسا با خشم به سویش برگشت و گفت:دیگه اینجوری صدام نکن حالم بد میشه.



آلما خشک نگاهش کرد.نکیسا سینه به سینه اش ایستاد و گفت:اینقد ادا درنیار، رو اعصابم هم راه نرو،اینقد خودتو بهم نچسبون.به صرف نامزد بودن دلیل



نمیشه اینقد بهونه بیاری.من اعصابتو ندارم و نه تمایلی دارم که بهت نزدیک بشم.فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟



آلما فقط مبهوتانه نگاهش کرد.لبهایش تکان نمی خورد که جوابش را بدهد.نکیسا با خشم فریاد کشید:فهمیدی؟



آلما به شدت تکان خورد و با لکنت گفت:ف...همیدم



نکیسا پوزخندی به قیافه ترسیده آلما زد و به سرعت از خانه خارج شد.آلما دستی به صورت خیسش کشید و به سوی اتومبیلش رفت..... تا دانشگاه فقط



اشک ریخت و به حرفهای نکیسا فکر کرد .حرفهایش مثل پک بر سرش می کوبید.به دانشگاه که رسید بیتا را جلوی در دید.فقط اشاره کرد که بیاید.بیتا سوار



شد با دیدن حال آلما نگران پرسید:چت شده؟



آلما ماجرا را تعریف کرد.بیتا با خشم گفت:این پسره لیاقت عشق تو رو نداره، چرا اشک می ریزی؟



-بیتا خوردم کرد.



-تو خورد نشدی اون لیاقت نداره.فراموشش کن.آلما عزیزم تو زیادی بهش رو دادی که اینجوری برخورد می کنه.انگار کیه؟



-بیتا تحملم داره تموم میشه.دارم کم میارم.



-آلما چرا تمومش نمی کنی؟



آلما مبهوت به بیتا نگاه کرد و گفت:چی رو تموم کنم؟



-این نامزدی کوفتی رو.اصلا شاید آزار و اذیت نکیسا برا اینه که تو پس بکشی.



-کاش می تونستم،من جراتشو ندارم که برم حرفمو پس بگیرمو بعدم...من دوسش دارم عاشقشم.



-ای بمیری تو با این عشقت.به خودت ظلم می کنی که چون عاشقشی؟عشق تو سرت بخوره.



-بیتا اینجوری نگو.





-خاک تو سرت آلما برو بمیر فقط.جلو چشام نیا که لیاقتت فقط همون پسره ی ایکبیریه.



آلما با درماندگی به بیتا نگاه کرد.واقعا گیج بود.رفتار نکیسا سردش می کرد اما عشقش همچنان گرم و خواستنی او را مجبور به تحمل می کرد.بیتا با اخم



پیاده شد و گفت:پیاده شو این امتحان آخری رو بده گند نزن تا ببینم بعد چی میشه.



آلما پیاده شد،ماشین را قفل کرد صورتش را پاک کرد و همراه بیتا داخل دانشگاه شد.هرچند روح و قلبش زخم خورده بود.اما سعی می کرد حالت چهره اش



را عوض کند.نرسیده به سالن امتحانات با سام روبرو شد.سام با لبخند و مودبانه سلام کرد.دو دختر جوان جوابش را دادند.سام در حالی که سرش پایین بود



گفت:چیزی هم از این درس حالیتون شد؟



بیتا گفت:یکم سخت بود اما با دقت بخونی میشه امیدوار بود.



سام با حالت خاصی نگاهی به آلما انداخت و گفت:شما چی خانم شکیبی؟



آلما با گیجی گفت:بد نبود.



سام با کنجکاوی پرسید:مشکلی پیش اومده خانم شکیبی؟



آلما م*س*تقیم به سام نگاه کرد و گفت:آره....یعنی نه...ببخشید آقای پورکرمی من حالم خوب نیست.



بیتا دست آلما را گرفت و گفت:یکم حالش خوب نیست سردرد داره.



سام با نگرانی گفت:اگه خیلی بده بریم دکتر من میرسونمتون.



بیتا لبخند زیبایی زد و گفت:نه متشکرم با اجازه بریم به امتحان برسیم.



داخل که شدند بیتا آرام گفت:آلما به خودت بیا،داری همه رو متوجه حال خرابت می کنی.



romangram.com | @romangram_com