#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_99
با مشاهده این صحنه، نعیم راننده وانت از ترس اسلحه اش را بر زمین انداخت و دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد. كیان او را به عقب خواند و گفت :
- اگه بخوای كلك بزنی مهلتت نمی دم.
- هر كار بخوای می كنم. فقط من رو نكش.
كیان به وضوح ترس را در چشمان نعیم دید و به خوبی می دانست لحظه ای غفلت، از این روباه مكار شیری درنده خواهد ساخت. به همین دلیل جانب احتیاط را رعایت و در حالیكه حـ ـلقه طنابی به جانب او پرتاب می كرد از وانت پایین پرید.
نعیم با اطاعت از دستورات كیان طناب را برداشت و به سمت جایی كه بیگ روی زمین افتاده بود نزدیك شد.
چند قدمی بیگ كه رسید باز به امر كیان ایستاد.
كیان سر اسلحه را به سمت نعیم نشانه رفت و در حالیكه مراقب حركات او بود با احتیاط به بیگ نزدیك شد.
بیگ با صدای ضعیفی می نالید. با اطمینان از زنده بودن او و برای اینكه بار دیگر غافلگیر نگردد، سریع از او فاصله گرفت. نعیم به دستور كیان دست و پای بیگ را بست و او را به دوش انداخت و كف وانت خواباند.
نعیم در اندیشه فرار، با استفاده از یك غافلگیری آنی بود. وقتی بیگ را كف وانت خواباند با تعلل به سمت كیان چرخید. اما كیان فرصت روگرداندن را از او گرفت و با ضربه محكمی در پس سر، او را نقش بر زمین كرد و بلافاصله او را به طرف درختان سمت راست جاده كشید و پس از بازرسی بدنی كامل، با طناب محكمی او را به درخت بست و با آسوده شدن از جانب نعیم، خودش را به وانت رساند. بیگ هنوز می نالید. در حالیكه قدرت برخاستن نداشت.
كیان دیگر هیچ گونه ریسكی را نمی پذیرفت. از این رو كمی او را بالا كشید و به میله های متصل به كابین طناب پیچ كرد. سراسیمه پشت ماشین نشست و با سرعت هر چه تمام تر، راه آمده را بازگشت
چند ساعتی طول كشید تا محلی كه غزاله را آماده دفن كرده بود بیابد.
هوا كاملا تاریك شده بود و یافتن جسم بی جان غزاله در آن دشت فراخ كار بسیار دشواری بود. بارها آن دشت را دور زد، اما گویی جسم غزاله قطره ای آب شده و به زمین فرو رفته بود.
بالاخره در كمال ناامیدی در یكی از همان دور زدنها برحسب اتفاق گودال را پیدا كرد. بی درنگ ترمز زد و سراسیمه بیرون پرید. فكر كرد غزاله بی صبرانه انتظار او را می كشد در حالیكه فریاد می زد: (نترس ، اومدم... دیگه تنها نیستی)، جلو دوید كه با دیدن گودال خالی مبهوت ماند.
پاهای سست و لرزانش تا شد و زانو زد: (یعنی چه اتفاقی افتاده!؟) با بغض گفت: (نكنه گرگها...) با این خیال هراسان اطراف گودال را زیر نظر گرفت و با دیدن چند ردپا كه شباهت زیادی با ردپای گرگ داشت و خطوط كشیده شدن بدن غزاله، سرش را میان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش در بیابان پیچید.
بار دیگر با نگاه دقیق تری به تفحص پرداخت. چند ردپای انسان دید، كه یقین داشت مربوط به بیگ و دو همدستش است و مشاهده جای پای حیوانات، جای هیچ شكی باقی نگذاشت كه جسم غزاله توسط چند حیوان درنده، مثل گرگ، از گودال بیرون كشیده شده بود.
لب به دندان گزید. هیچ چیز قادر نبود جلوی اشك و ماتم او را بگیرد. با حالی كه هیچ گاه در خود سراغ ندیده بود با صدای بلند بنای گریستن گذاشت.
آن شب بدترین شب زندگیش بود. دلشكسته از جای برخاست و بی هدف در بیابان به راه افتاد. گاه زار می زد و گاه غزاله را صدا می كرد. مـ ـستاصل زانو زد و سر به آسمان بلند كرد، اما قدرت تكلم نداشت. در سكوت به آسمان خیره شد.
صبح روز بعد تابش مـ ـستقیم نور خورشید او را مجبور كرد تا چشم باز كند. گیج و منگ به اطراف نگاهی انداخت و با یادآوری شب گذشته به تلخی از جای برخاست.
می دانست جستجو نتیجه ای ندارد، با این وصف در روشنی روز به دنبال جسد و یا احتمالا بقایای آن مسافت زیادی را جستجو كرد، اما بی فایده بود و اثری نیافت.
دلشكسته و پریشان به سمت وانت به راه افتاد. چند لحظه بعد با دیدن بیگ از سر خشم دندانهایش را به هم سایید و با یك جهش به عقب وانت پرید.
بیگ رنگ و رویی نداشت. با وجودی كه محل جراحت را از بالای زخم محكم بسته بود، خون همچنان از بدنش می گریخت. به شدت ضعیف شده بود و با صدای ضعیفی ناله می كرد.
كیان مقابل او زانو زد و با تكان مختصری او را متوجه خود كرد.
بیگ چشمانش را لحظه ای گشود، اما یارای باز نگه داشتن آنها را نداشت.
كینه از دست دادن غزاله كیان را كفری كرده بود، با عصبانیت دست زیر چانه بیگ زد و گفت:
- فكر نمی كردی نوبت خودت هم برسه، نه؟
- آ...ب
كیان با دیدن حال خرای او بغض و كینه را كنار گذاشت و قمقمه آب را به لبـ ـهای بیگ نزدیك كرد و گفت:
- فقط یك كم.... می دونی كه برات ضرر داره.
بیگ با ولع جرعه ای نوشید ولی كیان قمقمه را كنار كشید و گفت:
- گفتم برات ضرر داره.
- تشنمه.
كیان می دانست كه بر اثر خونریزی و ضعف شدید، بیگ به زودی می میرد. با این وجود در حالی كه نفرت و خشم زایدالوصفی داشت، تصمیم گرفت او را به خرابه های ابتدای شهر برساند تا در صورت گذر احتمالی كسی یا كسانی نجات یابد. با این فكر او را تا مدخل شهر رساند.
كیان در حالیكه دست و پای او را آزاد می كرد، پرسید:
- می تونی بگی ولی خان رو كجا می تونم پیدا كنم؟
- م..ر...ز.
و از هوش رفت.
دقایقی بعد كیان در حالیكه با یادآوری غزاله خود را آزار می داد، مسیری را كه شب گذشته طی كرده بود، پیش رو گرفت.
اگر قادر می شد نعیم را بیابد، مخفیگاه ولی خان را می یافت، اما زمانیكه به محل درگیری شب گذشته رسید، نه از نعیم خبری بود و نه از جسد جمیل. بالاجبار راهی را كه فكر می كرد به ایران ختم می شود، در پیش گرفت.
با فاصله گرفتن از سرزمینهای شمالی افغانستان، در امتداد نگاهش بیابان بود. مسافت زیادی را پیمود كه وانت پس از چند بار ریپ زدن، خاموش شد و كاملا از كار افتاد.
romangram.com | @romangram_com