#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_98

- این چه حرفیه خاله؟ كیان دنیا رو بگرده مثل تو گیرش نمیاد.

- این نظر شماست خاله.

- من پسرم رو خوب می شناسم، كیان من اهل عشق و عاشقی و چه می دونم این حرفها نیست. اگه برای ازدواج دست دست می كنه، به خاطر شغلشه... تا اسم زن و ازدواج رو میارم، غرولند می كنه كه تو توقع داری دختر مردم رو بیاری توی این خونه، صبح تا شب ور دلت بشینه... خدا می دونه صبح كه می زنم بیرون كی برمی گردم. اصلا اگه برگردم.

- اینا همش بهانه است... شما مادرم رو به خیال واهی نشوندید. بیست و هفت سالمه. می ترسم تا چشم روی هم بذارم، سی ساله بشم ور دست مامانم بمونم.

- نه خاله جون این دفعه كه برگرده تكلیفم رو باهاش یه سره می كنم.

- من برای آقا كیان احترام زیادی قائلم و با وجودی كه قلبا دوستش دارم، نمی خوام وادار به این كار بشه.

- كیان غلط بكنه رو حرف من حرف بزنه. سرگرد كه هیچی، اگه سرلشگر هم كه بشه باز هم پسر خودمه و باید مطیع من باشه.

- وااای! پس آقا كیان شانس آورده كه شما فقط مادرش هستید.

- چی خیال كردی. كیان بی اجازه من آب نمی خوره.

سمانه لبخندی زد و گفت:

- دیگه بهتره حرفش رو نزنیم. شما بهتر از من می دونی كه آقا كیان زن بگیر نیست.

- مگه دست خودشه؟ كتی كه از اصفهان برگرده، دست كیان رو می گیریم و می نشونیم پای سفره عقد.

سمانه سر به زیر انداخت و عالیه با ابراز علاقه گفت :

- قربون اون چشمهای بادومیت برم. من به جز تو عروس دیگه ای نمی خوام.





با احساس درد سعی كرد جای ضربه را لمس كند، اما قادر به تكان دادن دستهایش نبود. چهره اش در هم رفت و با چشیدن طعمی تلخ در دهانش به زحمت چشم باز كرد.

گیج و منگ كمی سرش را بالا آورد، اما قبل از تشخیص موقعیت، مشت محكم بیگ در صورتش فرود آمد و او را برای دقایقی دوباره بیهوش ساخت. تا آنكه بالاخره چشم در چشم بیگ باز كرد و به سرعت متوجه موقعیتش شد.

بیگ غضبناك او را جلو كشید و با چشمان بُراق شده گفت :

- مثل یه سگ می كشمت.

بیگ سپس در حالیكه به ران مجروحش اشاره می كرد افزود :

- ولی قبلش باهات كار دارم آقا پسر.

كیان را به گوشه وانت هُل داد و با چهره درهم محل اصابت گلوله را در دست گرفت.

دستهای كیان از پشت سر با طناب بسته و آزادی عملش سلب شده بود. با این حال به دنبال راهی برای غافلگیری، با احتیاط در حالیكه زیر چشمی بیگ را می پایید كمی خودش را جابجا كرد و به درب وانت تكیه داد.

نگاهی به داخل كابین انداخت. به جز راننده، یك نفر دیگر هم روی صندلی جلو نشسته بود و چشم به مسیر مقابل داشت.

در حالیكه نقشه ای برای فرار و خلاصی از شر این سه نفر می كشید، شروع به ساییدن طناب به ورق پاره كف وانت كرد.

یادآوری مرگ غزاله وجودش را به آتش كشیده بود. با این وجود می خواست خیالش از دفن شدن بدن او آسوده باشد، از این رو با لحنی سرد پرسید :

- با هدایت چه كار كردی؟

- هدایت دیگه كیه!؟.... آهان همون جنازه رو میگی! می خواستی چی كارش كنم؟

- خدا كنه دفنش كرده باشی.

بیگ پوزخندی زد و ساكت ماند.كیان عصبانی صدا بلند كرد :

- مگه تو مسلمون نیستی؟

- دیگه داری روت رو زیاد می كنی. خفه میشی یا خفه ات كنم!

كیان بالاجبار سكوت كرد. غم از دست دادن غزاله به همراه نفرت و خشم او را در تصمیمش مصمم تر ساخت و در حالیكه سعی در بریدن طناب داشت، چندین بار نقشه اش را در ذهن مرور كرد. باید حساب شده عمل می كرد. بنابراین زمانیكه از پاره شدن طناب اطمینان پیدا كرد، به در تكیه داد. چشم بست و وانمود كرد هنوز گیج و منگ است.

بیگ نیز خون زیادی از دست داده بود و احساس ضعف می كرد. وقتی كیان را در آن حال دید، به خیال آنكه او نیز حال مساعدی ندارد و با دستهای بسته كاری از او ساخته نیست، اسلحه اش را كنار گذاشت.

رفته رفته ضعف و سرگیجه بر بیگ غلبه كرد به طوریكه مدام چشم باز و بسته می كرد و كاملا منگ بود و بیهوده سعی می كرد با درجه پایینی از هوشیاری خود را سرحال نشان دهد.

كیان زیر چشمی مراقب حركات او بود و وقتی بیگ برای لحظات متمادی چشم بر هم گذاشت، با یك حركت غافلگیر كننده و با یك یورش سریع او را از جا كند و بلافاصله از وانت به بیرون پرتاب كرد.

راننده كه این صحنه را از آیینه مقابلش دیده بود، بی درنگ ترمز كرد. ترمز نیش دار باعث شد كیان تعادلش را از دست بدهد و پس از برخورد با كابین، كف وانت ولو شد.

مرد تنومندی كه در كابین جلو كنار راننده نشسته بود، بلافاصله از وانت بیرون پرید، اما قبل از آنكه فرصت شلیك بیابد با گلوله ای كه از اسلحه بیگ توسط كیان شلیك شد نقش بر زمین گشت.


romangram.com | @romangram_com