#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_97

با استیصال، سرِ غزاله را به سیـ ـنه فشرد. به ناچار جسم بی جان او را روی دست بلند كرد. سر غزاله به سمت پایین آویزان بود و دستش در هوا تاب می خورد. نگاه سرد كیان به مسیر مقابل بود. ساكت و خاموش، با سیـ ـنه ای كه از اندوه و غم فشرده می شد، مسافت طولانی را طی كرد. دیگر اثری از آب و آبادی نبود. با اكراه جسم بی جان غزاله را روی زمین خواباند. نگاهی به سرتاپای او انداخت. اشك می ریخت، اشكهای داغ حسرت! نالید : (نمی خوای به من غر بزنی؟ می بینی تو رو كجا آوردم. من امانت دار خوبی نبودم. كاش هیچ وقت به زندون نمیومدم. كاش....). اما بغض صدایش را ضعیف كرد. با عصبانیت و با حسرت با تیغه خجر به جان زمین افتاد.

دیگر به صورت غزاله نگاه نمی كرد. بی وقفه در حالیكه اشك می ریخت، زمین را كند تا آنكه چند سانتی گود شد. با پشت دست اشك را از مقابل چشمانش پاك كرد و بی درنگ جسد غزاله را در گور خواباند.

نگاهش سرد بود، بـ ـوسه ای بر پیشانی او زد و با بغض گفت : (رفیق نیمه راه) . شانه های مردانه اش با هق هق گریه بالا و پایین می رفت. مدتی گریست، اما گویی هر لحظه سوز سیـ ـنه اش بیشتر می شد.

در حالیكه اشك می ریخت، برای نماز میت ایستاد. اما قبل از انجام این كار، با برخورد قنداق تفنگ بیگ بر فرقش، نقش بر زمین شد.





مكالمه ضبط شده به دفعات به سمع حضار رسید در حالیكه هر كس نظر و عقیده خود را بیان می كرد. همگی در یك مورد اتفاق نظر داشتند و آن هم فرار سرگرد زادمهر از دست ربایندگان بود.

سردار بهروان نگاهی به نقشه كامل جهان روی دیوار انداخت. چند دكمه را فشرد چراغهای كشورهای هم مرز با ایران را روشن ساخت. نگاه گذرایی به افغانستان انداخت. انگشت روی آن گذاشت و گفت :

- خودشه ! سفر خارج یا به عبارت دیگر سفر قندهار، یعنی اونا در افغانستان به سر می بردند.

سرهنگ كرمی پرسید :

- منظورش از ماه عسل چی بوده؟

- بدون شك منظورش همون اسارتشونه.

پیوس كمی فكر كرد و گفت :

- بهتره پله پله جلو بریم. از اول شروع می كنیم. هدایت شما رو به نام كوچیك خطاب می كنه و یكی از تكیه كلامهای سرگرد رو به كار می بره فقط به این دلیل كه قصد داره شما رو به یاد سرگرد بندازه و به نحوی آشنایی بده.

- یقینا ... سرگرد افسر زبده ایه، قطعا در خطر بوده كه در مخفیگاه باقی مونده و چون احتمال شنود مكالمات رو می داده، هدایت رو انتخاب و رمز رو چاشنی اطلاعاتش كرده.

- شاید هم اون ها در تعقیب و گریزی سخت به سر می برن و مجبور شدن برای نجات جون خودشون این طور عمل كنن.... به هر حال هدایت با معرفی خودش به عنوان عروس عمه عالیه، سردار رو مجاب میكنه كه این مكالمه از جانب سرگرده و رفتن ماه عسل، خوش گذشتن و پذیرایی مفصل به معنای ربوده شدن، شكنجه و آزاره. دقیقا وقتی میگه : (خصوصا پسرعمه پذیرایی مفصل شد). همان طور هم كه در فیلم دیدیم، سرگرد شكنجه سختی شده و هدایت در اولین جمله، در جواب سردار، خبر سلامتی خودشون رو به ما میده.

- جمله بعدی كمی گنگه، منظورش از بی پولی چی بوده؟

سردار بهروان در جواب گفت :

- یقین دارم بدون اسلحه و آذوقه هستند و بیشتر از اون یقین دارم كه جای امنی نیستند. وقتی میگه باید مسافرخونه رو عوض كنیم، قطعا جاشون لو رفته و قصد فرار دارن.

پیوس حرف سردار را تایید كرد و افزود :

- با یه حساب سرانگشتی میشه حدس زد كه اونا چیزی حدود چهارده روز قبل فرار كردن، درست زمانیكه ارتباط ربایندگان با ما قطع شد. این موضوع دقیقا به چهارده روز پیش برمی گرده و وقتی مطمئن می شن سرگرد هنوز با ما تماس نگرفته، نقشه پلیدشون رو عملی و خانواده سرهنگ شفیعی رو به جای خود سرهنگ از بین می برن. مسئله ای كه بیش از همه اهمیت داره اینه كه سرگرد به سختی تونسته خودش رو به جایی برسونه كه دسترسی به تلفن داشته باشه. بنابراین احتمال تماس دوباره ای وجود نداره و ما باید با دقت كامل اطلاعات سرگرد رو از این مكالمه كوتاه بیرون بكشیم.

سردار بهروان مقابل نقشه ایستاد و پنج انگشت خود را روی مرز بازرگان قرار داد و گفت :

- مسئله اصلی اینجاست. اینجا قراره اتفاقی بیفته.

پیوس روی میز خم شد و دو دستش را تكیه گاه بدنش قرار داد. نگاه عمیقی در چهره جمع انداخت و گفت :

- محموله بزرگی قراره از مرز عبور كنه... فقط خدا كنه دیر نشده باشه.

- باید هرچه زودتر اطلاعات گمرك بازرگان رو در جریان قرار بدیم و ضمن كنترل گسترده، خروجی های چند روز اخیر رو چك كنیم تا اگر مورد مشكوكی مشاهده شد، اینترپل رو در جریان بگذاریم.

جلسه ساعتی دیگر به طول انجامید و سردار بهروان پس از صدور دستورات لازم، با كسب اجازه از مقامات بالاتر و انجام هماهنگی های لازم، به اتفاق پیوس، برای نظارت مـ ـستقیم بر اجرای ماموریت، بلافاصله كرمان را به مقصد شمال غربی كشور و مرز بازرگان ترك كرد





بی حوصله سبزیها را زیر و رو می كرد. بدون آنكه آنها را پاك كند در افكار پریشان خود غوطه ور بود.

سمانه هر از گاهی زیر چشمی او را می پایید. تا كنون خاله اش عالیه را این چنین كلافه و بی حوصله ندیده بود. سرش را بالا آورد تا حرفی بزند، چشمش به تصویر كیان در قاب عكس منبت كاری افتاد. لبخندی محو بر لبـ ـانش نشست و به آرامی دست بر شانه عالیه گذاشت و گفت :

- دفعه اولش كه نیست. این ماموریت هم مثل ماموریتهای دیگه.

- ولی كیان هیچ وقت بی خبر نمی رفت. خیلی ماموریتش طولانی می شد پونزده روز ... بدجوری دلم داره شور می زنه.

سمانه درحالیكه بلند می شد. گفت :

- به دلت بد راه نده. الان یه چایی برات درست می كنم تا حالت جا بیاد. بلند شو دستهات رو بشور، خودم سبزی رو پاك می كنم.

- آخه زحمتت میشه خاله جون.

- چه زحمتی! از مال خدا یه دونه خاله دارم، برای این عزیز كار نكنم، واسه كی بكنم.

- قربونت برم خاله. كاش این پسره از خطر شیطون پایین بیاد و اجازه بده بیام خواستگاری.

- خواستگاری زوركی؟


romangram.com | @romangram_com