#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_96





شریف غزاله را به داخل ساختمان مخروبه ای كه فاصله زیادی تا شهر نداشت كشید و چنان سیلی به صورت او زد كه غزاله چرخی خورد و روی زمین ولو شد.

شریف بی رحمانه بار دیگر گیسوان غزاله را گرفت و سر او را به سمت بالا كشید و گفت :

- اون سرگرد عوضی كجاست؟ اگه با زبون خوش بگی كه بهتر، والا می دونم چه بلایی سرت بیارم.

غزاله نالید: (نمی دونم).

- تقصیر خودته. اگه توی ماشین دهن باز كرده بودی، الان اینجا نبودی.

- نمی دونم. گمش كردم. فكر كنم زخمی شده.

بار دیگر دست شریف بالا رفت و در صورت غزاله فرود آمد. غزاله احساس كرد استخوان صورتش خرد شده است، ناله ای كرد و با احساس ضعف شدید نقش بر زمین شد. شریف دست بردار نبود، او را از جا كند و وادار به ایستادن كرد و دستش را روی شانه غزاله قرار داد تا او را سرپا نگه دارد كه غزاله با احساس درد در هم رفت و كمی شانه اش را عقب كشید.

شریف متوجه آسیب دیدگی غزاله شد، به همین دلیل ضربه ای به شانه او زد كه فریاد دلخراش غزاله را به آسمان بلند كرد.

نعیم كه شاهد این صحنه های دلخراش بود، بی تفاوت خنده كریهی كرد و گفت :

- شریف ما متخصص اعتراف گرفتنه. تو كه هیچی، باباتم باشه به حرف میاره.

شریف رو به نعیم كرد و گفت :

- تو برو دنبال بیگ، به صابر هم بگو بیرون كشیك بده.

غزاله تصور می كرد تا آمدن بیگ، از شكنجه شریف در امان خواهد بود. اما شریف دوباره به سراغش آمد و نگاه تند پرغضبی به او انداخت، چنان كه غزاله از ترس نزدیك بود قالب تهی كند. تمام بدنش می لرزید كه شریف اسلحه اش را بالا برد و به ناگاه ضربه دیگری به شانه او وارد كرد.

نفس در سیـ ـنه غزاله شكست و از فرط درد بی حال نقش زمین شد. شریف در عین قساوت قلب كنار او زانو زد و گیسوان او را دور دستش پیچید و گفت :

- حرف می زنی یا نه؟

عشق كیان چنان در تار و پود غزاله تنیده بود كه حتی در ازای نجات جانش، حاضر نبود اسمی از او ببرد، باز نالید.

- نمی دونم.

- پس نمی خوای حرف بزنی.

سپس خنجرش را بیرون كشید و تیغه تیز آن را روی گونه غزاله گذاشت و به آرامی آن را تا گلویش سُر داد.

نفس در سیـ ـنه غزاله حبس شد.

شریف دسته ای از گیسوان غزاله را در دست گرفت و با یك حركت آن را برید. اشك در چشمان غزاله حـ ـلقه زد. ترس، نفرت و خشم معجون دلش شد.

شریف هر بار با وحشیگری دسته ای از گیسوان گندمگون او را برید، سپس آخرین دسته را به دستش گرفت و در حالیكه به آن بـ ـوسه می زد قهقهه مـ ـستانه ای سر داد و موها را در پنجه اش مشت كرد و به سر و روی غزاله ضربه زد.

سر غزاله شكافت و از سر و صورتش خون جاری شد. دیگر نایی برای برخاستن نداشت.

شریف فكر كرد این بار غزاله برای فرار از مرگ، زبان خواهد گشود. از این رو گفت :

- بهتره حرف بزنی.... بیگ مثل من مهربون نیست.

غزاله به درد شدید و خونریزی بدنش اهمیت نمی داد. دهانش را به زحمت جنباند و با صدای ضعیفی گفت :

- نمی دونم.

شریف حسابی برآشفته شد. هر كس دیگری جای این زن بود، ولو یك مرد قوی هیكل، تا به حال زبان به اعتراف گشوده بود. اما این موجود ظریف و شكننده تا سرحد مرگ مقاومت می كرد، مقاومتی كه دلیلش برای شریف قابل فهم نبود. بنابراین با عصبانیت فریاد زد.

- دروغ میگی... مثل یك سگ می كشمت.

و با دیگر با غیظ بیشتر به جان غزاله افتاد. و این بار دستش را روی شانه غزاله گذاشت و فشار مداومی به آن وارد كرد.

جراحت غزاله دهان باز كرد و خون ریزی نمود، فریاد غزاله همان لحظه اول خفه شد، زیرا از شدت درد، از هوش رفت. شریف ول كن نبود، گویی عقده داشت. با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جان غزاله افتاد.

او چنان غرق عمل وحشیانه اش بود كه متوجه حضور كیان نشد و قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند كاملا غافلگیر شد و پس از یك كشمكش طولانی مغلوب كیان شد و راهی دیار باقی گشت.

كیان با اندوه فراوان، سراسیمه بر بالین غزاله نشست. غزاله با صورت روی زمین افتاده بود آنچنان می نمود كه نفس نداشت. كیان با دلشوره ای كه تمام وجودش را فرا گرفته بود، او را به سوی خود چرخاند، اما بند دلش پاره شد. صورت غزاله كاملا متورم و غرق در خون بود. سر او را بر روی زانو اش گذاشت. مزرعه گندمش به دست شریف جلاد به دست باد سپرده شده بود. قلبش در هم فشرده شد. دست لرزانش را روی نبض گردن غزاله گذاشت، اما بلافاصله چشم بست و نفس در سیـ ـنه اش حبس شد. تمام وجودش از یك احساس تلخ، داغ شد و فریادش در دل خرابه ها پیچید : (نه).

باور نداشت. بار دیگر با چشمان خیس در صورت غزاله خیره شد و با ملاطفت طره های خون آلود او را از روی صورتش كنار كشید و آهسته او را صدا زد: (غزاله... عزیزم. چشمات رو باز كن). اشك پرده ای مقابل دیدگانش كشید و بغض راه گلویش را فشرد، با این حال به آرامی گفت: (ببین من اومدم... نگاه كن كیانت اینجاست)، اما جسم بی جان غزاله قادر به حركت نبود.

نگاه ناامیدش را به پلكهای بی حركت غزاله دوخت و با حسرت سر او را به سیـ ـنه فشرد و بار دیگر فریاد جگرسوزش به آسمان بلند شد : (خدایا....).

هربار كه به صورت غزاله نگاه می كرد، امید داشت كه او چشم باز كند. از این رو بار دیگر شانه های غزاله را به شدت تكان داد و او را صدا كرد : (غزاله).

بدن سرد و یخ زده غزاله حكایت از مرگی تلخ و زجرآور داشت و ضجه های كیان كه از سوز سیـ ـنه بر می آمد، حاكی از عشقی ناكام و نافرجام بود.


romangram.com | @romangram_com