#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_95

- چقدر (نه) توی كارم میاری! بسه دیگه حوصله ام سر رفت.

- می ترسم غزاله. تو از عهده این كار بر نمیای.

- مگه من چِمِه!؟ من دیگه اون غزاله بی دست و پا چلفتی احمقِ گریان نیستم. ممكنه جونم رو از دست بدم، ولی حالا می دونم كه در چه راهی تلاش می كنم. تو همه بهانه من برای رفتن نیستی كیان.... من بیدار شدم و تو چشمهای من رو باز كردی. امروز من با چشم باز و آگاهی كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمی دارم و اگه باید بمیرم، تو نمی تونی جلوی مرگم رو بگیری.... پس خواهش می كنم سد راهم نشو.

كیان احساس كرد سست و بی رمق شده است. با دلی پر اكراه، راه را برای او باز كرد.

غزاله دریای متلاطم چشمانش را از دیدگان او مخفی كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بیرون رفت

در تمام مسیر، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشكوكی مشاهده كرد، جانب احتیاط را كاملا رعایت كند. خوشبختانه از افراد ولی خان اثری نیافت و پس از عبور از یكی دو كوچه به خیابان اصلی شهر رسید و پس از طی مسافتی در مقابل ساختمان مخابرات ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت، با ترسی مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعی فراوان لهجه افغانی به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدی سلام كرد و گفت :

- برای ایران تلفن دارم.

- شما شماره خودتان بگویید خواهر.

غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت. با صدای متصدی مخابرات به خود آمد و وارد كابین شد. سعی داشت لهجه افغانی خود را از دست ندهد. در حالیكه مدام چشم به مرد متصدی داشت، با شنیدن صدای آمرانه سردار بهروان كه چندین بار كلمه (الو) را تكرار كرد، تُن صدایش را كاملا پایین آورد و بی مقدمه گفت :

- سلام بر محمد آقا، جنگ آور دیروز و فرمانده امروز.

سردار بهروان یكه خورد. این تكیه كلام فقط مختص كیان بود. او در محیط صمیمی خانواده و خارج از محیط كار این گونه از جانب كیان مورد خطاب قرار می گرفت. متعجب از شنیدن این جمله از دهان یك زن ناشناس پرسید :

- شما!؟

- نشناختی!؟ عروس عمه عالیه... غزاله ام دیگه.

با این جمله سردار مطمئن شد صدایی كه از پشت خط شنیده می شود، سعی در ارتباطی رمزگونه دارد، به همین دلیل غزاله را همراهی كرد و گفت :

- ببخشید كه به جا نیاوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟

غزاله با یك چشم مراقب بود كه متصدی مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبی به فكر دادن اطلاعات صحیح به سردار بود. گفت :

- خبر سلامتی... به عاله خانم بگید ماه عسل خیلی خوش گذشت. پذیرایی مفصلی شدیم، مخصوصا پسر عمه.

بند دل سردار پاره شد. دیگر شكی برایش باقی نمانده بود كه تماس تلفنی از جانب كیان است. گفت :

- الان كجایی؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ كی برمی گردید؟

- پسرعمه خوبه، ولی یه خرده دست و بالمون بسته است... خوب دیگه آدم مسافرت خارج میره باید حواسش به جیبش باشه، ولی با این وجود ما تا چند روز دیگه برمی گردیم شما اصلا نگران نباش.

- پسر عمه كجاست؟

- مسافرخونه... هَمَش در حال استراحته. انگار كه اومده سفر قندهار.

شك و شبهه از ذهن سردار دور شد. حالا مطمئن بود صدایی كه از پشت خط می شنود، صدایی جز صدای غزاله هدایت نیست. با شعفی كه در كلامش هویدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسید :

- مگه شما مهمون نبودی؟ چی شد رفتی مسافرخونه؟

- اخلاق پسرعمه رو كه می دونی... از مزاحمت زیاد خوشش نمیاد. الان یه ده دوازده روزی میشه كه اومدیم اینجا.

- اگه راه افتادی می تونی خبرم كنی؟

- شاید، درست نمی دونم. آخه مسافرخونه خوبی نداریم، باید هرچه زودتر از اونجا بریم. دیگه باید خداحافظی كنم، ولی پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بكنم.

- بگو دخترم در خدمتم.

- راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن تركیه، خواهش كرد اگر مرز بازرگان آشنا دارید، سفارش اونا رو حسابی بكنید.... وسایلشون بیش از اندازه بزرگ و سنگینه، ممكنه خروجی نگیرن.

- خیالت راحت باشه حت....

ارتباط قبل از خداحافظی غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظیفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزینه مكالمه، با عجله بیرون زد تا هرچه سریعتر خود را به كیان برساند و او را از دل نگرانی خارج سازد، اما از اقبال بد، در اثر شتاب كودكانه اش، با بی احتیاطی در خم كوچه شاخ به شاخ یكی از افراد بیگ شد و پس از برخورد شدید نقش بر زمین گردید و بی اراده پایش را گرفت و با احساس درد عصبانی داد زد.

- هوی، مگه كوری؟

مرد با شنیدن صحبت غزاله كه با لهجه ایرانی ادا شد، بی درنگ بُرقع را از روی صورت او كنار زد. وصف غزاله را از بیگ شنیده بود، به همین دلیل خنده زهرداری كرد و گفت :

- مثل اینكه افتادی تو تله.

و در حالیكه برمی خواست وحشیانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمین كند. ناله غزاله در گلویش خفه شد. مرد ضارب كه شریف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :

- اگه خیال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله می فرستمت اون دنیا... حالا بدون اینكه جلب توجه كنی راه بیفت.

پاهای غزاله می لرزید و در حالیكه در دل دعا می كرد كه كیان به كمكش بشتابد، با گامهای لرزان به وانت شریف نزدیك شد. كیان كه دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده این صحنه، پریشان مشت بر فرق كوبید و سراسیمه و بدون تفكر، برای نجات او، شروع به دویدن كرد ولی قبل از آنكه بیش از چند متری بدود، شریف به اتفاق غزاله، نعیم و صابر با وانت به راه افتاد.

دویدن كیان از آن فاصله به دنبال وانتی كه به سرعت می راند بی نتیجه بود.

وسط خیابان ایستاد و به دنبال وسیله ای چشم چرخاند. تا آنكه چشمش به موتورسیكلتی كه مقابل مغازه ای پارك شده بود افتاد.


romangram.com | @romangram_com