#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_94
- تو بیخود نگرانی. می دونم كه مشكلی پیش نمی یاد.
- اگه بهت آسیبی برسه، هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم... نه.
غزاله به آرامی جلو آمد. انگشتان ظریف و كشیده خود را نـ ـوازشگر صورت كیان ساخت و گفت:
- نمی خوام تو رو از دست بدم.... بذار برم.
و سر به سیـ ـنه فراخ كیان گذاشت و با صدای لرزانی گفت:
- دوستت دارم.
نفس در سیـ ـنه كیان حبس شد، بی اختیار او را به سیـ ـنه فشرد و گفت:
- نمی خوام بهت آسیبی برسه. اگه گیر اون وحشیها بیفتی كارت تمومه.
غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كیان، به آرامی از آغـ ـوش او بیرون خزید و گفت:
- شماره تلفنت رو بده.
- دیوونه شدی؟
- چی باید بهشون بگم؟
- این كار شوخی بردار نیست.
- من تصمیمم رو گرفتم و تو نمی تونی جلوم رو بگیری.
- خطرناكه، چرا نمی فهمی
- تو كه نمی خوای همه افتخار خدمت به مملكت رو یكجا بدست بیاری؟
- می ترسم غزاله. می ترسم لو بری، لجبازی نكن... محاله بذارم.
غزاله به علامت سكوت انگشت روی لب كیان گذاشت و گفت:
- هیس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.
كیان مـ ـستاصل ماند. كلافه چنگ در موهایش زد و گفت:
- محاله بذارم تو....
بار دیگر انگشت غزاله روی لب كیان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد. نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كیان در زوایای صورت غزاله چرخ خورد.
غزاله از تردید و دودلی او استفاده كرد و گفت:
- اگه الان گرفتار بشم خیلی بهتره، چون می دونم كه تو هر طور شده نجاتم می دی. اما اگه تو گیر بیفتی، یا زبونم لال اتفاقی برات بیفته، خدا می دونه بعد از تو در این كشور غریب چه بلایی سرم میاد. اگه قبل از تو بمیرم، بهتر از اینه كه بعد از تو گرفتار اجنبی بشم... خوب فكر كن كیان، این بار تو عاقل باش.
غزاله درست می گفت و كیان بعد از تاملی كوتاه با آنكه ناراضی به نظر می رسید، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره ای اطلاعات گفت:
- خیلی خب، حواست رو جمع كن. باید به رمز كه نه ولی سربسته صحبت كنی. احتمال اینكه ارتباط تلفنی شنود بشه خیلی زیاده.
غزاله برای اطمینان چندین بار جملات كیان را تكرار كرد و در حالیكه آماده رفتن، برقع را روی صورت می كشید گفت:
- مواظب خودت باش. قول بده از اینجا خارج نشی.
- تو نگران من نباش.
كیان زل زد به چشمانی كه آنها را به دو خورشید درخشان تشبیه می كرد و افزود:
- می خوام سالم برگردی... صحیح و سالم.
غزاله خنده نمكینی كرد و برقع را رها كرد:
- چشم قربان، امر دیگه ای نیست؟
غزاله سپس روی گرفت و گامی برداشت، اما كیان با لحنی آهنگین او را مخاطب قرار داد. غزاله ایستاد و گفت:
- دیگه چیه؟
- صبر كن. نمی خواد بری.
غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردی؟)، و بار دیگر به راه افتاد. كیان شتابان به او نزدیك شد و از پشت سر بازوی او را گرفت و گفت:
- نرو غزاله. خودم میرم.... نرو.
غزاله برقع را بالا زد و به سمت كیان چرخید و با ترشرویی گفت:
romangram.com | @romangram_com