#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_93

كیان تعلل را جایز ندانست. نباید بی گدار به آب می زد، بنابراین قبل از آنكه بار دیگر غافلگیر شود، بی درنگ از روی دیوار پرید و از خانه ای به خانه دیگر گریز را آغار كرد. باید خود را به ویرانه های دروازه ورودی آبادی می رساند. احتیاط شرط عقل بود.

برای پنهان ماندن از چشم دشمن و رد شدن بدون دردسر از پیچ و خم كوچه ها، راهی به جز تعویض لباس نداشت. با این فكر چندین بار قصد كرد تا با وارد ساختن ضربه ای غافلگیر كننده، یكی از عابرین را از پای درآورد و تصمیمش را عملی سازد، اما با فكر عواقب كار، از این اقدام منصرف شد.

همان طور كه با احتیاط جلو می رفت و از كنار خانه ای با دیوارهای فرو ریخته رد می شد، برق لباسهای شسته شده روی طناب متوقفش كرد. با اطمینان از نبودن كسی در آنجا، به سرعت البسه مورد نیازش را از روی طناب جمع كرد و سراسیمه بیرون دوید و در پناه دیوار شكسته ای لباسهایش را تعویض كرد، سپس لباسهای خود را در زیر سنگ و كلوخ پنهان كرد و با احتیاط به طرف جایی كه احتمال می داد غزاله رفته باشد، به راه افتاد. به محض ورود به ویرانه ها متوجه افراد بیگ و جستجوی دقیق آنها شد. با چابكی خود را بالای سقف رساند و لابلای تیرهای چوبی آن پنهان شد. افراد بیگ وجب به وجب خاك را زیر و رو كردند و وقتی از یافتنش ناامید شدند، آنجا را ترك كردند.

با دور شدن آنها با كمی آسودگی به جستجوی غزاله پرداخت . تا آنكه بعد از مدت كوتاهی در حال عبور از كوچه ای برقع غزاله را شناخت.

در خم كوچه پناه گرفت. برای اطمینان از اینكه غزاله تحت تعقیب نباشد هر از گاهی از گوشه دیوار سرك می كشید. غزاله با احتیاطی كه ترس چاشنی رفتارش بود، به سمت كیان در حال حركت بود. همین كه به سر كوچه رسید دستی با حركتی تند بازویش را چسبید و او را داخل كوچه كشید و قبل از آنكه فرصت فریاد زدن بیابد همان دست جلوی دهانش را گرفت.





غزاله با وحشت برای فرار تقلا می كرد، اما به محض شنیدن صدای كیان كه گفت: (هیس... من هستم) آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخید. كیان لبخند دلنشینی زد و فت:

- نترس خانم كوچولو من هستم... كیان.

غزاله نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت:

- فكر كردم تو رو گرفتن! داشتم سكته می كردم.

كیان همچنان كه بازوی غزاله را چسبیده بود او را دنبال خود به زیر سقف یكی از مخروبه ها كه اطمینان داشت جای امنی است كشید و گفت:

- فكر كنم اینجا امنه، چون چند دقیقه قبل خاك اینجا رو الك كردن... حداقل تا یه مدتی اینجا نمیان.

غزاله نفسی به راحتی كشید و برقع را بالا داد و گفت:

- حالا چی كار كنیم؟

- تو همین جا می مونی... من به محض اینكه موفق شدم تماسم رو با ایران برقرار كنم برمی گردم. تحت هیچ شرایطی از اینجا خارج نشو.

- ولی اونا دنبالتن. چطور می خوای از اینجا خارج بشی؟

كیان سر خم كرد. نگاهش می گفت: (چند بار بگم؟). زبانش را به حركت درآورد و گفت:

- چاره ای نیست، باید برم.

- نه! تو نمیری!

وقت جر و بحث نبود. كیان فكر كرد غزاله به دلیل علاقه اش، احساساتی شده است و می خواهد او را نیز تحت تاثیر قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظیفه، راهی برای فرار بیابد. از این رو بی اعتنا گفت:

- ببین غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت دیگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوی كه می تونی به ملاقادر یا عبدالنجیب برسون. اونا بی شك به تو كمك می كنن تا به ایران برگردی

غزاله ناامید روی زمین زانو زد. اشك بی اختیار مهمان چشمهای زیبایش شد.

كیان حالش را درك می كرد، به همین دلیل به آرامی پهلویش نشست. دست نـ ـوازشی پشت او كشید و گفت:

- خودت می دونی چقدر برام عزیزی، پس اینجور عذابم نده، دیدن اشكهای تو بیشتر از شكنجه دشمن عذابم میده.

- اگه بلایی سرت بیاد، من چی كار كنم؟ دیگه طاقت ندارم كیان... نمی خوام تو رو از دست بدم.

- امیدت به خدا باشه، هرچی مقدر باشه همون میشه.

غزاله به ناگاه از جای برخاست و گفت:

- نه نه ... نمی ذارم بری كیان... نمی ذارم.

- بچه نشو غزاله وقتی پای ایران و مصلحت مملكت در بینه، ما باید از عشق كه هیچی، از جونمون هم بگذریم. غزاله لبخند زد و گفت:

- خوب می گذریم.

- چطوری؟ با قایم شدن زیر این سقف!.... شاید تا حالا هم خیلی دیر شده باشه و اونا بدون اهمیت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من باید اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شاید جلو یك عملیات بزرگ گرفته بشه.

غزاله لحن جدی به خود گرفت. در حالیكه اشكش را پاك می كرد، گفت:

- من می رسونم.

- معلوم هست چی میگی!؟

- اونها هنوز من رو شناسایی نكردن و چون تو رو تنها دیدن، احتمال میدن جایی مخفی باشم و تو در حال حاضر تنها باشی. پس من خیلی راحت تر می تونم از اینجا خارج بشم و تلفن بزنم.

- امكان نداره.

- من مخابرات رو پیدا كردم. با این پوشش افغانی كسی به من شك نمی كنه. سعی می كنم به لهجه افغانی حرف بزنم... خیلی زود تلفن می زنم و برمی گردم.

- نه... به هیچ وجه.


romangram.com | @romangram_com