#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_92
- می ترسم كیان... خیلی می ترسم.
- ترس برادر مرگه، ترس رو از خودت دور كن. خدا با ماست، نگران نباش.
كیان در حالیكه به راه می افتاد ادامه داد:
- در ضمن، نزدیكی های شهر كه رسیدیم. با فاصله دنبالم بیا ....هر وقت خطر رو احساس كردی بدون اینكه جلب توجه كنی فرار كن.
كیان مدام تذكر می داد و غزاله لبریز از دلهره به دستورات او گوش می داد. در مسیر ورود به شهر كوچك.... هر از گاهی موتورسیكلت، تراكتور، گاری یا وانتی عبور می كرد، كسی به آن دو در هیبت افاغنه توجهی نداشت.
وقتی وارد مدخل شهر شدند، كیان فاصله اش را با غزاله بیشتر كرد و با اشاره سر به او فهماند كه با احتیاط به دنبالش حركت كند.
چشمهای تیزبین او به دنبال مخابرات بود كه ناگهان صدای موتور وانت تویوتایی دلش را لرزاند. وانتی با چندین سرنشین از میدانگاهی عبور كرد و مقابل منبع آبی كه وسیله شرب مردم پایین آبادی بود متوقف شد.
مردان مسلح زنان را به وحشت انداختند به طوری كه بدون برداشتن ظرف آب خود، با هیاهو از آنجا دور شدند.
لحظاتی بعد سرنشینان وانت با گرفتن دستور از مردی كه پشت به كیان ایستاده بود از یكدیگر جدا و در كوچه های اطراف پخش شدند.
اضطراب كیان را وادار به توقفی كوتاه كرد تا غزاله را از خطر آگاه سازد. سپس در حالیكه به مناره مسجدی اشاره می كرد، سر به زیر انداخت و به راه افتاد.
غزاله با احتیاط و حفظ فاصله به دنبال او به راه افتاد، تا اینكه كیان وارد مسجد شد.
زن جوان در صحن كوچك مسجد احساس امنیت كرد. با نفسی عمیق به حوضچه میان صحن نزدیك شد، در این لحظه صدای كیان در گوشش پیچید.
- بدجوری دنبالمون می گردن. فكر كنم یكیشون بیگ بود. خیلی احتیاط كن.
- حالا چی میشه؟
- نمی دونم! هر چی خدا بخواد.
- اگه پیدات كنن چی؟
- اگه من درگیر شدم تو خودت رو به خرابه های اول آبادی برسون... پیدات می كنم.
- و اگه نتونستی!؟
- اگه گیر افتادم همون كاری رو كه گفتم انجام بده. برگرد ده...
وحشت اندام غزاله را به لرزه انداخت. آستین كیان را كشید و گفت:
- بیا بریم یه گوشه قایم شیم... من می ترسم. خطرناكه.
- ما الان در دل افغانستان هستیم و فرسنگها از مرز فاصله داریم. فراموش نكن این همه راه رو برای چی اومدیم...
- اونا ما رو می كشن.
- مرگ و زندگی ما دست خداست، همون طور كه تا حالا بوده... بعد از اون همه كمك، تو هنوز به بزرگی خدا ایمان نیاوردی!؟
- ولی این یه جور خودكشیه .
- چاره ای نیست. من باید یه تلفن گیر بیارم.
دیگر مخالفت جایز نبود، غزاله سكوت كرد و پس از شنیدن چند نصیحت كوتاه و مختصر، با فاصله از مسجد خارج شدند، ولی از شانس بد، كیان پس از طی مسافتی در پیچ خیابان با بیگ روبرو شد.
عكس العملش در خیره ماندن در چهره بیگ به گونه ای بود كه بیگ چشمهای او را از پشت دستمالی كه دور سر پیچیده بود شناخت. اگر كیان به موقع نجنبیده بود، بدون شك شكار اسلحه مرد صیاد می شد.
تردید بیگ در فشردن ماشه به كیان فرصت داد تا او را هُل بدهد و با پریدن از روی دیوار سمت راستش، به سرعت از تیررس او دور شود.
غزاله با مشاهده این صحنه دست و پایش را گم كرد و وحشت زده شد، ولی با یادآوری هشدارهای كیان، خود را جمع و جور كرد و از همان راهی كه آمده بود، بازگشت.
كیان در تعقیب و گریزی نفس گیر مسافتی را پیمود تا آنكه در حال فرار با شدت با قدیر كه در جستجوی او كوچه ها را دید می زد، برخورد كرد.
هردو نقش بر زمین شدند و اسلحه قدیر به گوشه ای پرتاب شد.
بیگ از فاصله تقریبا دوری به سمت آنها می دوید فریاد زد:
- بگیرش قدیر، نذار در بره.
قدیر با شنیدن این جمله سراسیمه به سوی كیان حمله برد، اما كیان مشت محكمش را حواله صورت او كرد. دهان قدیر از ناحیه لب و داخل دهان شكافت و كاملا گیج شد. كیان از همین فرصت كوتاه استفاده كرد و بازوان درهم پیچیده پر قدرتش را طناب دار گردن او ساخت.
قدیر احساس كرد راه تنفسش مسدود شده است، به همین دلیل با تقلا پنجه هایش را دور بازو و ساعد كیان قفل كرد تا شاید از فشار آنها بكاهد.
كیان با دست آزادش كلت كمری قدیر را بیرون كشید و گردن او را رها و چنگ در پیراهن او انداخت و در حالی كه او را سپر خود قرار داده بود به سمت بیگ كه تقریبا به آنها نزدیك شده بود چرخید.
رگبار گلوله ای كه از سمت بیگ شلیك شده بود سیـ ـنه قدیر را شكافت و او را به درك واصل كرد.
پاسخ كیان به بیگ، شلیك پیاپی چند گلوله بود كه یكی از آنها به ران پای راست بیگ اصابت و او را نقش بر زمین كرد.
romangram.com | @romangram_com