#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_91

- داشت تو رو می كشت.

- می دونم... تو جونم رو نجات دادی.

- ولی من اون رو كشتم.

كیان سر غزاله را به سیـ ـنه فشرد و گفت:

- فكر می كنی اگه زنده می موند، با تو چی كار می كرد!؟ اونها بویی از انسانیت نبردن. تنها چیزی كه برای اونا مهمه پوله.... پول، و برای داشتنش هر كاری از دستشون بر میاد. قتل، بی ناموسی....

- گفتنش برای تو آسونه، ولی من یه آدم كشتم كیان. می فهمی یه آدم... دارم دیوونه می شم.

- اگه بشه اسمش رو بذاری آدم.

غزاله مایوس و ناامید بغض كرد.آسیبهای روحی و روانی این زن جوان پایانی نداشت.

ذهن آشفته و پریشان او خیال آرامش نداشت. كیان بالاجبار شب را زیر چتر آسمان نیمه ابری، بدون هیچ آتشی به سپیده سحر پیوند زد تا غزاله فرصتی برای غلبه بر احساسات خود بیابد. بالاخره صبح دیگری آغاز شد.

افسر جوان تمام طول شب را با تسلی همسرش كه در شرایط بحرانی به سر می برد گذرانده بود. تحمل دیدن این همه زجر و عذاب برای زنی، كه حالا او را جزیی از وجود خود می دید؛ غیرقابل وصف بود. آرزو می كرد كاش در شرایط بهتری بود تا به او ثابت می كرد برای آسایش و آرامش او از نثار جانش نیز دریغ نخواهد كرد. در حالیكه بیم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولی خان قرار گیرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامی او را تكان داد.

- بیدار شو خانمی... غزاله.

غزاله به زحمت پلكهای سنگینش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوی كیان برداشت و با كمك او نشست. چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفی بالای سرش می دید و گرمی دستهای كوچك فرزند را بین دستهای بی رمقش لمس می كرد. اما افسوس كه حقیقت، با ظاهر خاك آلود و نگران كیان، مقابلش ظاهر شد. از یادآوری دیروز، با احساس سرگیجه شقیقه هایش را میان انگشتان فشرد.

كیان با چهره ای كه حاكی از نگرانی شدیدش داشت، پرسید:

- چطوری ؟ بهتر شدی؟

- كاش بیدار نمی شدم، كاش...





كیان انگشت روی لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.

می دانست چه افكاری او را احاطه كرده است. اگر قرار بود بار دیگر پیرامون اتفاقِ به وقوع پیوسته ، تفكر دیوانه واری داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحی قادر به ادامه راه نبود و او را با مشكل بزرگی مواجه می ساخت.

درحالیكه خود را بیش از حد نگران نشان می داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابی آمیخت به ترس گفت:

- هرآن ممكنه از پشت یكی از این تخـ ـته سنگها یا درختچه ها سر و كله یكی دو نفر پیدا بشه. به جای فكرهای آزار دهنده، بهتره به فكر نجات جون خودمون باشیم.... حالا دختر خوبی باش و بلند شو.

غزاله با گفتن (ولی) قصد اعتراض داشت كه كیان گفت:

- ولی و اما نداره.... هر چی می خواستی دیوونه بازی در بیاری، درآوردی. حالا فكر كن كه یه سربازی و ماموریت خطیری به دوش داری و باید تا پای جون برای رسیدن به اون هدف تلاش كنی.... در این راه یا كشته میشی یا می كشی.... می خوام عاقل باشی و بلند بشی... داریم وقت رو از دست می دیم. اگه بتونیم این باند بزرگ قاچاق رو متلاشی كنیم، خدمت بزرگی به وطن كردیم....حالا یا مثل بچه ها بشین و ماتم بگیر، یا بلند شو و برای افتخار و سربلندی میهنت بجنگ.

غزاله دستهای لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما كیان فرصت فكر كردن را از او گرفت و دستهای لرزان او را در دست گرفت و در حالیكه به آنها بـ ـوسه می زد گفت:

- باید به دستی كه ریشه ظلمی رو قطع كنه، بـ ـوسه زد.

مكثی كرد و با یك حركت او را از جا كند و وادار به پیشروی كرد. در بین راه تكه نانی ار جیب خارج و آن را به دو نیم كرد و نیمی از آن را به طرف غزاله دراز كرد و گفت:

- ولی خان بو برده كه ما این طرفها هستیم، برای همین اون دوتا در جستجوی ما بودن. باید خیلی احتیاط كنیم. ممكنه تعدادشون خیلی زیاد باشه... و اگه جسد اونا رو پیدا كنن، وضعمون بدتر میشه. تا شهر هم راهی نمونده، ولی ما نمی تونیم همین طور بی محابا جلو بریم... باید برای فرار از خطرات احتمالی، از میان توتستان عبور كنیم كه حداقل در معرض خطر كمتری قرار بگیریم.

و در كمال احتیاط به سمت توتستان به راه افتادند.





مدتی بدون هیچ خطری به سمت جلو پیشروی كردند تا آنكه با رسیدن به جاده خاكی كه در دهانه ورودی شهر قرار داشت، مجبور به احتیاط بیشتری شدند، از این رو كیان پوتینهایش را به همراه اسلحه زیر تخـ ـته سنگی پنهان كرد.

غزاله بهت زده بود و كیان بدون آنكه منتظر شنیدن سوالی از جانب او باشد گفت:

- با این پوتین و اسلحه مثل گاو پیـ ـشونی سفیدم.

غزاله یاد گرفته بود كه به كیان ایراد نگیرد. می دانست او مرد روزهای سخت است. افسر جوان به درجه بالایی اعتماد او را جلب كرده بود. بنابراین سكوت كرد. كیان چشم در چشم او دوخت. طرز نگاهش گویای وخامت اوضاع بود. دل غزاله لرزید، با دلهره گفت:

- چی می خوای بگی؟

كیان بازوان او را در میان پنجه های قدرتمند خود گرفت و تحكم خاصی به كلامش بخشید و با آهنگ ملایم، اما جدی گفت:

- خوب به حرفام گوش كن.

- تو داری من رو می ترسونی.

- ببین غزاله! فكر نكنم احتیاج باشه در مورد ولی خان و افرادش توضیح بدم، چون خودت بهتر از من اونا رو می شناسی..... فقط می خوام تا جایی كه می تونی با لهجه ایرانی صحبت نكنی و در هیچ شرایطی برقع رو از صورتت كنار نزنی... اگه من لو رفتم تو فقط به فكر نجات جون خودت باش و در اولین فرصت با پولی كه ملاقادر بهت داده، خودت رو به اون یا برادرش برسون. مطمئنم اونجا در امانی.


romangram.com | @romangram_com