#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_90
- تكون نمی خوره.... مُ مُ مرده؟
كیان با كف دو دست صورت غزاله را چسبید و او را دعوت به آرامش كرد.
- هیس... نترس. آروم باش ... آروم.
نگاه ملتمس غزاله در چشمان كیان ثابت شد :
- من كشتمش... من ... م..
كیان انگشت روی لب غزاله گذاشت و او را دعوت به سكوت كرد. سپس در حالیكه او را از اجساد دور می كرد گفت:
- موندن اینجا خطرناكه... باید هرچه زودتر دور بشیم. حالا دختر خوبی باش و آروم بگیر.
اما غزاله چشم از شكور برنمی داشت و كیان مجبور شد او را با زور از آنجا دور سازد. غزاله حال درستی نداشت، كیان با اطمینان از اینكه مسافت زیادی از اجساد آن دو دور گردیده اند به یك توقف اجباری دست زد.
غزاله دیگر قادر به درك اطرافش نبود. حیران و سرگشته مردمك چشمش را به اطراف می چرخاند و زیر لب كلمه ( قاتل ) را تكرار می كرد.
كیان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:
- نمی خوای تمومش كنی؟ این فقط یه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمی زدی، الان هیچ كدوم از ما زنده نبودیم.
- مرده... من كشتمش.
- تو كار خوبی كردی غزاله... آشغالی مثل اون حق زندگی نداشت.
- تو بهشون میگی كه من كشتمش؟
قلب كیان فشرده شد.
- به كی ها؟... كسی اینجا نیست غزاله.
- سرگرد زادمهر منو باز می فرسته زندان.
اشك در چشمان كیان حـ ـلقه زد. سر به آسمان بلند كرد و چشم به طاق آن دوخت و شكوه كرد.
- چرا؟ چرا خدا؟ می بینی كه دیگه طاقت نداره. بسه.... دیگه بسه. نگاش كن! دیگه چیزی ازش باقی نمونده. رحم كن.... رحم كن.
كیان غرق خود بود كه غزاله مثل مجسمه ای بهت زده از مقابلش برخاست و كنار نهر آبی كه در آن نزدیكی در جریان بود نشست. دستهایش را با این فكر كه خونِ رویِ آن را پاك كند، در آب فرو كرد. اما هربار كه به آنها نگاه می كرد، آنها را محكم تر از دفعه قبل در آب می سایید و وقتی ناامید از پاك كردن آنها به نظر رسید. چنگ در سنگ و خاك اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روی دستش می سایید كه در اثر خراشهای پی در پی خون از دستش جاری شد.
كیان تازه متوجه او شد و سراسیمه در حالیكه او را از این كار منع می كرد، دستهای او را محكم در دست فشرد و فریاد زد:
- چی كار می كنی! دیوونه شدی؟
غزاله به آرامی سر بالا گرفت و با حركت چشم، دستهایش را نشانه رفت و گفت:
- خونه! می بینی! دارم پاكش می كنم.
- تو داری دیوونه میشی. به خودت بیا! كدوم خون!
- پاك نمی شه... پاك نمی شه.
- تو خیالاتی شدی. دستهای تو پاكه پاكه... تو رو خدا خودت رو اینقدر اذیت نكن.
- تو كه به كسی نمی گی، میگی؟
كیان بغض كرد.
- نه، نمیگم... قول میدم.
غزاله لبخندی زد كه دل كیان آرام گرفت. اما بلافاصله به جانب دیگرش چرخید و با موجودی خیالی گفتگو كرد:
- دیدی گفتم به كسی نمیكه.
طاقت كیان طاق شد. اگر او همچنان ادامه می داد، به زودی تعادل روحی و روانی خود را از دست می داد و به دیوانه ای تبدیل می شد. به همین دلیل به سرعت او را از جا كند و وادار به ایستادن كرد.
به شدت عصبانی و برافروخته نشان می داد . چشمهای بُراقش را در چشم غزاله دوخت و یقه او را محكم در دست گرفت و فریاد زد:
- تو چه مرگته زن؟ چه كار می خوای بكنی؟ دلت می خواد یه دیوونه زنجیری بشی و تمام عمر توی این بیابونها سرگردون بمونی!
- چرا داد می زنی؟ الان مامورها می ریزن اینجا و دستگیرم می كنن... هیس، ساكت.
كیان بی اراده دستش را بالا برد، در حالیكه فریاد می زد: (محض رضای خدا به خودت بیا)، چند سیلی پیاپی به صورت او زد.
غزاله با احساس درد از گیجی درآمد و با دیدن چهره نگران كیان در حالیكه اشك می ریخت، خود را در آغـ ـوش او رها كرد. كیان او را به سیـ ـنه فشرد و گفت:
- عزیزدلم! چرا اینقدر بی تحملی.
romangram.com | @romangram_com