#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_100
با عصبانیت مشتی روی فرمان كوبید و گفت:
- لعنتی. حالا وقت بنزین تموم كردنه. و از كابین خارج شد.
نگاهی به اطراف انداخت. در انتهای وسعت دیدش اشكالی كه به نظر می رسید منازل روستایی است به چشم می خورد.
كیان به سختی ماشین را به سمت درختچه هایی كه در كنار جاده قرار داشت هدایت و وانت را در پناه درختها پنهان كرد. كلت كمری را زیر پیراهنش مخفی و اسلحه كلاش را هم چند متر دورتر از ماشین زیر درختی پنهان كرد و با عجله به جایی كه احتمال می داد زندگی جریان داشته باشد حركت كرد.
تعداد اندكی منازل روستایی در كنار مزارع گندم در كنار یكدیگر بنا شده بودند. سگ گله پارس كنان نزدیك شدن او را به اطلاع اهالی رساندند. علی فرزند كوچك محمدجعفر به استقبالش دوید.
علی با شور و حال سلام كرد و پرسید:
- غریبه ای!
- اُ ... تو پسر كی هستی؟
- محمدجعفر.
- بارك ا...! برو از بابات بپرس مهمون نمی خواد!
علی دوان دوان به سوی پدرش دوید و گفت:
- بابا! بابا! مهمون اومده.
- قدمش به روی چشم، خوش آمد.
لحظاتی بعد كیان به رسم احوالپرسی محمدجعفر را در آغـ ـوش كشید و محمد جعفر به رسم مهمان نوازی مسلمانان، استقبال گرمی از او به عمل آورد و گفت:
- غریبه ای! اهل كدام ولایتی برادر؟
- دِهِ... پایین سفید كوه.
- نومت چیه؟
- ا... یار.
محمدجعفر با مشاهده چهره خسته كیان، بی درنگ او را به داخل عمارت محقر خود كرد. كیان مدت سی و شش ساعت غذایی نخورده بود، بنابراین قبل از داخل شدن به خانه با احساس ضعف و گرسنگی گفت:
- گرسنه ام، اما بی پول.
- تو مهمانی و عزیز، بیا داخل برادر... بالاخره یك لقمه نان پیدا می شود.
كیان بدون تعارف وارد شد و دقایقی بعد، پس از خوردن نان و شیر، در حالیكه كمی حالش جا آمده بود، محمدجعفر را به حرف واداشت و اطلاعات مفیدی راجع به موقعیت جغرافیایی آن محل به دست آورد. سپس با جلب اعتماد او صحبت بنزین را به میان كشید كه محمدجعفر در پاسخش گفت:
- ما اینجا گازوییل داریم، اما ده بالایی یكی دو تا ماشین دارن و حتما بنزین هم دارن.
كیان برای دستیابی به بنزین سوالاتی پرسید كه محمدجعفر در جواب گفت:
- بنزین خیلی گران است... تو هم كه پول نداری.
- درسته ولی اگر به من قرض بدید قول می دم بهتون پس بدم.
- نه برادر من... اگر داشتم دریغ نمی كردم.... هر یكی گالون بنزین خیلی گران است.
كیان ناامید سر به زیر شد و محمدجعفر چون پدری دلسوز گفت:
- اگه چیز باارزشی داری، شاید معامله كنن.
- با اسلحه معاوضه می كنن؟
- چه جور اسلحه ای؟
- كلت.... یه كلت كمری تمام اتوماتیك با یك خشاب پر.
- نمی دونم. باید بپرسم... همراهته؟
- اُ ... همراهمه.
- برم یه پیك بفرستم ده.. جلدی برمی گردم.
محمدجعفر كه بیرون رفت، احساس ندامت به جان كیان افتاد، اما قبل از هر اقدامی محمدجعفر با مرد جوانی برگشت. كیان با مشاهده آن دو سراسیمه بلند شد. محمدجعفر تازه وارد را معرفی كرد:
- این برادرمه... محمدباقر.
سپس محمدجعفر دستی در محاسنش كشید و گفت:
- می تانم سِیرَش كنم؟
romangram.com | @romangram_com