#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_101
- كیان كلت را از زیر پیراهنش بیرون كشید و قیل از آنكه كلت را به او بدهد خشاب آن را خارج ساخت.
محمدباقر اسلحه را با دقت بررسی كرد و گفت:
- باید با خودم ببرمش... عبدالحكیم تا این رو نگیره، بنزین نمیده، باید همان جا معامله را تمام كنیم.
محمدجعفر كلت را از دست برادر قاپید و گفت:
- به به.. عجب خوش دسته! پس چرا خشابش را در آوردی؟... نترس ما سر مهمان كلاه نمی ذاریم.
كیان چاره ای جز اعتماد نداشت. بالاجبار خشاب را به دست محمدجعفر داد و گفت:
- فقط جلدی باش. تا روز تمام نشده باید برم.
با مشاهده عجله كیان، محمدباقر پرشتاب اسلحه را زیر پیراهنش پنهان كرد و رفت.
محمدجعفر نگاهی به چهره خسته و بی رمق كیان انداخت و در حال برخاستن گفت:
- خیلی خسته ای، كمی بخسب... محمدباقر كه برگرده صدایت می زنم.
كیان قدر شناس تشكر كرد و به محض خروج او گوشه ای دراز كشید و به خواب رفت. ساعتی بعد محمدجعفر به آرامی در را گشود و او را به آرامی صدا كرد.
- ا...یار، ا...یار بلند شو مرد. شوم شد.
كیان با اكراه چشم باز كرد و به محض دیدن او بلافاصله لبخندی زد و گفت:
- خوش خبر باشی برادر.
- محمدباقر بچه زرنگیه، می دونستم دست خالی برنمی گرده.
- چطور جبران كنم.
- برای مهمان هركاری بكنی كم است. حالا تا هوا تاریك نشده بجنب.
- ساعت چنده؟
- چهار.... دیگه چیزی تا غروب نمانده.
كیان كش و قوسی به بدنش داد و به دنبال محمدجعفر از اتاق خارج شد. در فاصله كمی از ساختمان محمدباقر با جوانی مشغول گفتگو بود. نگاه كیان روی ظرف بیست لیتری خیره ماند و لبخندی محو گوشه لبش نشست.
محمد جعفر دست به شانه او گذاشت و گفت:
- چهل لیتر كافیه....
باورش نمی شد. شبیه یك معجزه بود. می دانست بیشتر از قیمت كلت بنزین دریافت كرده است از این رو به لبخندی كفایت كرد.
كیان پس از پرس و جو در مورد راهها سوار بر گاری به محل اختفای وانت رفت. كمك محمدباقر برای او مفید بود و او توانست تا قبل از تاریكی هوا وانت را از زیر درختچه ها بیرون كشیده و باكش را پر از بنزین كند و به سمت شهر هرات كه در نزدیكی ده بود به راه بیفتد.
وانت به سرعت در جاده پیش می رفت و كیان با اندوه و به یاد غزاله سر را به شیشه تكیه داده و به مسیر مقابلش چشم دوخته بود. به یاد روزهایِ كوتاهِ با او بودن و اینكه چگونه در مدتی كوتاه چنین دلبسته او شده بود، افتاد.
شاید دستهای مهربانی كه پس از شكنجه مرهم زخمهای تنش بود و شاید هم حرارت سوزان آن دو خورشید زیبا!.... آه كه هر چه بود اكنون نه اثری از آن دستهای مهربان می یافت و نه نشانه ای از آن چشمهای براق.
را كوتاهی تا (شین دَند) باقی و خطر هر لحظه در كمینش بود. مسلما ولی خان آرام نمی نشست و در صدد انتقام بر می آمد. باید بر احساسات عواطف خود غلبه می كرد و تا رسیدن به هدف نهایی اش كه همانا یافتن ولی خان و نقش برآب ساختن نقشه های پلید او بود، دور غزاله و احساسی را كه به او داشت خط می كشید.
دشوار بود، اما شدنی. نیمه های شب بود كه به شین دند رسید. وانت را در محل مناسبی كه به راحتی قابل رویت نبود پارك كرد و تا رسیدن سپیده سحر منتظر نشست.
شانس با او یار بود كه به طور اتفاقی در وارسی داشبورد، لابلای اوراق، مبلغی اسكناس تا نخورده یافت. صورتش را میان دستار پیچید و راهی (شین دند) شد. باید هوشیارانه عمل می كرد زیرا كوچكترین بی احتیاطی دردسر تازه ای برای او به همراه داشت. بنابراین محتاط وارد شهر شد.
با احساس گرسنگی قبل از هر اقدامی برای صرف صبحانه به دنبال قهوه خانه یا جایی شبیه به آن بود و بالاخره پس از دقایقی جستجو قهوه خانه را پیدا كرد.
جلو رفت و پس از رد و بدل كردن جمله هایی به افغانی با لهجه ای كه روز به روز بهتر می شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانه ماند. وقتی پسركی نان و پنیری كه بیشتر شبیه به ماست بود، با استكان چای در مقابلش گذاشت، به آرامی دستار را از چهره اش باز كرد.
صورت آفتاب سوخته با موهای ژولیده و ریش كاملا بلند نشان می داد كه او از اهالی همان دیار است. پس جای شك در دل پسرك باقی نماند و با لبخندی دور شد.
گرسنگی شدید باعث شد با اشتها شروع به خوردن نان و پنیر كند و در عین حال در تمام مدت با دقت و تیز بینی اطرافش را زیر نظر داشته باشد.
به امید دیدن افراد ولی خان مدت زیادی را در قهوه خانه سپری كرد، اما هیچ یك از افراد او را ندید. بنابراین حسابش را تصویه كرد و به سمت مركز آبادی به راه افتاد. هنوز چند قدمی از قهوه خانه دور نشده بود كه نعیم را با سر و وضع خاك آلود در حالیكه بسیار خسته و ناتوان نشان می داد، دید. نعیم به سمت او حركت می كرد. كیان بالافاصله خود را جمع و جور كرد و بی تفاوت از كنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعیم او را نشناخت.
كیان او را دنبال كرد. نعیم پس از گذشتن از چند كوچه به خانه ای كه مانند باغ بود رفت. كیان بالا رفتن از دیوار را با وجود بچه هایی كه در كوچه مشغول بازی بودند، عاقلانه ندانست. بنابراین در گوشه ای پنهان شد و رفت و آمد آنجا را زیر نظر گرفت.
در مدت انتظارش كه تا حوالی ظهر كشید، رفت و آمدهای مشكوكی به آن خانه شد تا آنكه بعد از ظهر همان روز، نعیم در حالیكه سرحال و قبراق شده بود از خانه خارج شد و با موتوری در مسیر جاده (فراه) قرار گرفت. كیان درنگ را جایز ندانست. به سرعت به سمت وانت رفت. وقتی در مسیر جاده قرار گرفت، مسافت زیادی را طی نكرده بود كه از دور موتور نعیم را دید. با احتیاط او را تعقیب كرد. تا آنكه وارد جاده كوهستانی شد. بعد از گذشتن از یكی دو پیچ جاده بود كه متوجه شد اثری از موتورسیكلت نیست. خشمگین، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر می رفت، اثری از موتور و نعیم نمی یافت.
آشفته و پریشان وانت را به كناری كشید و متوقف شد.
romangram.com | @romangram_com