#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_102
كیان نگاهی به جاده انداخت. چیزی ندید. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پیاده شد.
چشمهای تیزبینش را به اطراف چرخاند. سمت چپ حاده كوهستانی و جای مناسبی برای پنهان شدن بود.
انتظارش زیاد طول نكشید و سر و كله نعیم و سالم پیدا شد.
سالم با اسلحه مسلح، پیش از نعیم جلو رفت و به وانت نزدیك شد. با یك حركت غافلگیر كننده جلو پرید و داخل كابین را نشانه رفت.
وانت خالی بود. با احتیاط گام دیگری برداشت و به داخل كابین سرك كشید. وقتی از نبود كیان مطمئن شد، به نعیم اشاره كرد كه جلو برود.
نعیم كه تیزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهای سنگین كیان را چشیده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صدای ضعیفی گفت:
- برگرد... خطرناكه لعنتی.
سالم بی چون و چرا در كنار نعیم قرار گرفت، انتظار آنها مدت زیادی به طول انجامید. اثری از كیان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانیت گفت:
- تا كی می خواهی همین طور غنبرك بزنی. اگه اینجا بود تا حالا خودش رو نشون داده بود.
- حكما كمین نشسته.
- ندیدی جلوی وانت درب و داغون شده بود، حتما گیر ولی خان افتاده.... شاید هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.
- اما من مثل تو فكر نمی كنم.
- خودم با چشم خودم دیدم... سوئیچ روی وانت بود. من مطمئنم گیر ولی خان افتاده.
- اگه اشتباه كرده باشی دخل هردومون اومده.
- به جای این حرفها بلند شو موتور رو بیار.... من میرم سراغ وانت. اگر احیانا كمین نشسته باشه، جلدی بتونیم فرار كنیم.
نعیم با وجود نارضایتی موتورسیكلت را از لابلای بوته ها بیرون كشید و پشت وانت سنگر گرفت.
سالم با احتیاط نزدیكی در وانت عقب عقب رفت و پس از نگاه كردن به اطراف و ندیدن اثری از كیان با خوشحالی پشت وانت نشست و دست روی سوئیچ گذاشت، اما قبل از آنكه فرصت چرخاندن سوئیچ را بیابد صدای صفیر گلوله ای در گوشش پیچید و درد جانكاهی در بازوی خود احساس كرد.
نعیم هراسان و وحشت زده بدون آنكه به فكر كمك به سالم باشد هندل زد و گاز موتور را گرفت و در جهت مخالف وانت به حركت درآمد، اما در رگبار گلوله ای كه از اسلحه كیان شلیك شد، او را به همراه موتورش سرنگون ساخت. گلوله ها به لاستیك موتور و ران نعیم برخورد كرد. وحشت و اضطراب سراپای هردو آنها را فراگرفته بود. هر دو به علامت تسلیم اسلحه هایشان را به گوشه ای پرتاب و دستها را بالا بردند. در این موقع كیان با احتیاط از كمین گاه خود بیرون آمد و با حركت دادن سر اسلحه به سالم فهماند كه از وانت فاصله بگیرد.
سالم با وجود درد فراوان و خونریزی شدید، از وانت فاصله گرفت و در چند قدمی نعیم كه روی زمین ولو شده بود، ایستاد.
كیان فریاد زد:
- زانو بزن و دستهات رو بذار روی سرت.
ترس از مرگ او را به انجام دستورات می كرد. دستها را پشت سر قفل كرد و زانو زد. كیان با احتیاط جلو رفت و بالای سر نعیم با تهدید گفت:
- فكر بدی به سرت نزنه والا می كشمت.
- رحم كن... هرچی بگی گوش می دم.
- دفعه قبل هم كه همن رو گفتی.
- غلط كردم... منو نكش هر كاری بخوای برات انجام میدم.
- اگه بگی ولی خان كجاست، جفتتون رو ول می كنم. والا....
نعیم با التماس حرفش را برید و گفت:
- می گم... می گم. نزن.
همین كه كیان سر اسلحه را بالا آورد نعیم گفت:
- فراه، سمت چپ رود، ده... هروقت میاد این ورِ مرز، اونجا پنهان میشه.
- چند نفر هستند؟
- نمی دانم... شاید ده پانزده نفر. شاید هم كمتر... دور روز پیش بیشتر بچه ها رو فرستاد دنبال تو، شاید الان تنها باشه یا حداكثر یكی دو تا محافظ داشته باشه.
- خیلی كله گنده است؟
- از وقتی برادرش شیرخان دستگیر شده همه كاره است.
- با كی بده بستون داره؟
- بیشتر با ترك ها.
- محموله جدید رو فرستادن؟
- نمی دونم... من چیز زیادی نمی دونم.
romangram.com | @romangram_com