#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_88

برای غزاله جای تعجب بود كه سرنوشت توانسته بود زندگی او را با مردی چون كیان پیوند بزند.

می اندیشید با همه رفتارهای تند و زننده و پرخاشگریهای گستاخانه، چگونه توانسته دل سخت او را به دست آورده و برق عشق را در چشمانش روشن سازد. نمی توانست به عشق او شك داشته باشد! در حالیكه تمام وجود او را عشق می دید. یك عشق پاك و ناب. برای آینده در تفكری شیرین فرو رفت كه باز كیان غرولند كرد و او را از دنیای تخیل بیرون كشید.

حالا دیگر غر زدنهای او را به جان می خرید. در حالیكه رشته های محبت یكی پس از دیگری در وجودش تنیده می شد و دریچه قلبش را به سوی این عشق بزرگ می گشود او را به نام خواند.

- كیان.

- جانِ كیان.

- مادرت چطور اخلاقی داره؟

كیان از حركت باز ایستاد. نگاهش شیطنت كرد. لبخند زد و گفت :

- هان!؟ دنبال رگِ خواب مادر شوهرت می گردی؟

غزاله فاصله خود را تا كیان با چند قدم پر كرد. ذره ای از شیرینی عسلِ چشمانش را در كام كیان ریخت گفت :

- اگه مادرت از من خوشش نیاد چی؟

كیان تلنگری به پیشانی او زد و جواب داد :

- میشه این فكرهای پوچ رو از سرت بیرون كنی؟

- ولی مادرِ منصور از من بدش می اومد.

نام منصور خون را در رگهای كیان به غلیان درآورد. برافروخته بازوی غزاله را چسبید و گفت :

- دیگه اسم منصور رو جلوی من نیار.

غزاله شاهد امواج متلاطم حسادت در سیاهی چشمان او بود، اما ذهنیتی از زندگی جدید برای تجسم در پیش روی خود نداشت. متاسف سر تكان داد و گفت :

- اگه مادرت از من بدش بیاد چی؟ من یه زن مطلقه هستم و مدتی به عنوان یه مجرم زندان بودم و تو ... تو یه افسر فوق العاده كه تا حالا هیچ دختری سعادت زندگی با تو رو نداشته... مادرت حق داره دامادی تو رو ببینه.

- اولا، در دادگاه خودم تو رو تبرئه می كنم و به حرف هیچ كس اهمیت نمی دم. دوما، مادرم زن مهربون و خوش قلبیه. می دونم كه از تو خوشش میاد.

و دست غزاله را گرفت و شانه به شانه او به حركت درآمد و ادامه داد :

- اگه مادرم از تو خوشش نیومد، مجبوری دنبالش راه بیفتی و برای بنده حقیر یه دختر خوب پیدا كنی و خواستگاری كنی.

غزاله ردیف دندانهای سفیدش را در لبخندی نمایان ساخت و با مشت به سیـ ـنه كیان كوبید: (بی مزه).

كیان با دو انگشت بینی او را گرفت و گفت :

- فكرهای بچگانه بسه.... اگه اینطوری پیش بریم تا غروب هم به شهر نمی رسیم... بجنب تنبل خانم... بجنب.

غزاله روی ابرها راه می رفت و به آینده شیرینی كه در انتظارش بود فكر می كرد.

تا آنكه حوالی بعد از ظهر، با احساس دل پیچه در تلاطم افتاد. هر چند لحظه رنگ عوض می كرد. سفید مثل گچ، سرخ مثل لپهای گر گرفته بچه ها وفت بازی. فشار شدیدی به شكمش وارد می آمد. دیگر نتوانست خودداری كند، امانش كه بریده شد، صدای ناله اش بلند شد.

- دلم... دلم درد می كنه.

كیان به جای ابراز نگرانی، او را ملامت كرد و گفت :

- بهت گفتم اون پنیر لعنتی رو نخور! مونده است.... اگه مسموم شده باشی چی!

- دلم پیچ می زنه. باید برم دست به آب.

- زیاد دور نشی ها.

غزاله به سمت راست شروع به دویدن كرد، اما كیان نگران فریاد زد.

- كجا میری؟ اینقدر دور نشو.

غزاله فكر پیدا كرد جای مناسبی بود، در آن لحظه نمی توانست معنای دل نگرانی كیان را بفهمد. با عصبانیت غرید.

- ایش، ولم كن.... باید یه جایی رو پیدا كنم دیگه.

دل نگرانی دست از سر كیان بر نداشت، در حالیكه اسلحه اش را مسلح می كرد به دنبال او دوید و وقتی مقابلش قرار گرفت آن را به سویش دراز كرد و گفت :

- بهتره این رو با خودت ببری.

- من دارم میرم دست به آب! آخه این رو می خوام چی كار!؟

كیان بدون توجه اسلحه را درون دستهای غزاله گذاشت و با تحكم، گویی دستور صادر می كند، گفت :

- هر كس! هر كسی رو كه دیدی قصد حمله داره معطلش نكن... ماشه رو بكش.


romangram.com | @romangram_com