#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_87

تعداد بی شماری از افراد نیروی انتظامی در مراسم تشییع حضور یافته بودند تا به گونه ای همدردی خود را ابراز نمایند. در چهره تك تك كسانی كه در آن تشییع جنازه با شكوه شركت كرده بودند، انزجار و نفرت از این عمل غیرانسانی موج می زد. با پایان یافتن مراسم، جلسه فوق العاده ای جهت جلوگیری از حوادث احتمالی برگزار و دستورات جدید امنیتی صادر گردید.

حادثه دلخراش مرگ خانواده سرهنگ شفیعی خط بطلانی بر فرضیات احتمالی جلسات قبل كشیده بود و در نگاه جدید، احتمال فرار سرگرد زادمهر را به صفر می رسانید. پایان مذاكرات نشان از اجبار آنان به پذیرفتن خواسته های ربایندگان داشت.





* * *





اُلماز پكی به سیـ ـگار زد و كمی در مبل جابجا شد. برق پیروزی در چشمانش موج می زد. تابی به سبیلهای از بنا گوش دررفته اش داد و گفت:

- بچه ها به مرز بازرگان رسیده اند. فكر كنم تا دو، سه روز دیگه نوبت بازرسی بگیرند... دیگه كار تمومه ولی خان عزیز.

ولی خان اضطراب داشت. آرزوهایی كه در پی این ربایندگی در ذهن خود می پروراند، همه دور از دسترس به نظر میرسید. انتقام از زادمهر و رهایی برادر از زندان، هدفهایی بود كه آنها را در دستان خود لمس می كرد. اما زادمهر با فرار خود او را در حسرت موفقیت های از دست رفته قرار داده بود.

چهره اش نشان از عدم رضایت بر شروع عملیات داشت. الماز امواج او را دریافت كرد. به آرامی برخاست و در حالیكه قدم زدن را آغاز می كرد گفت :

- خودت خوب می دونی، هنوز نشده مسولیت محموله ای بر گردنم باشه و نتونم اون رو به مقصد برسونم.

- ولی این دفعه فرق می كنه.... زادمهر آزاده.

- مگه زادمهر راجع به محموله هروئین چیزی می دونه؟

- به هیچ وجه.

- پس آزادی اون ، البته اگه تا حالا زنده مونده باشه، فقط جلو معامله شیرخان رو می گیره.

نگاه مرموزش را در عمق چشمان ولی خان دوخت و افزود :

- ولی فكر كنم تو به میلیون ها میلیون اسكناس بیشتر فكر می كنی تا شیرخان . درسته؟

ولی خان لبخند موذیانه ای زد. پول در زندگی او و امثال او حرف اول را می زد. در سكوت به فكر فرو رفت، اما ورود سراسیمه بیك، رشته افكارش را پاره كرد. اُلماز ابروانش را گره كرد و ولی خان به احترام او با بیگ تندی كرد :

- چه خبره؟ مگه نمی بینی مهمون دارم.

- معذرت می خوام قربان. یه خبر مهم دارم.

- چرا معطلی پس، بنال دِ.

- بچه ها رد پای زادمهر رو پیدا كردن.

- كجا؟ چه جوری؟

- دو نفر از اهالی ده ... یه زن و مرد ایرانی رو دیدن كه لباس افغانی پوشیده بودند، ضمن اینكه یه درگیری هم با اونا داشتن. اون طور كه یكیشون تعریف می كرد، مرده مسلحه، با نشونی هایی كه از اونها، مخصوصا دختره دادند، حدس می زنم خودشون باشن.

- وجب به وجب اون اطراف رو زیر و رو كنید... اگه شده خاك اونجا رو الك كنید، ولی زادمهر رو پیدا كنید.... زنده.

اُلماز خود را بالای سر ولی خان رساند و با كلمات شمرده ای در گوش او زمزمه كرد.

- زادمهر رو خفه كن.... هر چه زودتر.

- پس شیرخان چی میشه؟

- هدف اصلی گروه حمل این محموله بوده... گروگان گیری زادمهر و درخواست آزادی شیرخان برای انحراف ذهن نیروی انتظامی و خروج محموله بیش از هشت تن بود.... متوجهی كه.

- یعنی مبادله ای در كار نیست؟!

- شیر خان رو فراموش كن... اگه دلت خنك میشه، زادمهر رو پیدا كن و انتقام بگیر.

- یعنی همه این برنامه ها فقط برای حمل مواد بوده؟

- شغل ما اینه... در ضمن تو كه نمی خوای معامله میلیون دلاریمون به هم بخوره، می خوای؟

افكار پریشان، ولی خان را در سكوت سنگینی فرو برد و الماز عصایش را در دست گرفت و در حمایت محافظین خود، از آنجا خارج شد.





باران چهره زمین را شسته بود. بوی علف تازه و صدای شُر شُر آب روح انسان را نـ ـوازش می داد. یك دشت فراخ از سبزه بهاره، چنان زمین را نقاشی كرده بود كه هیچ نقاشی از ابتدای خلقت چنین تصویری از خود به جای نگذاشته بود.

برای كیان وقت لذت بردن از طبیعت نبود. تمام حواسش به اطراف بود كه بار دیگر غافلگیر نشود. غزاله چند قدم عقب تر، برخلاف كیان، از آن همه زیبایی لذت می برد و كیان او را وادار می كرد بگوید: ( تنبل خانم بجنب). غزاله نق می زد و ابراز خستگی می كرد.


romangram.com | @romangram_com