#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_86

كیان سری تكان داد و با رخوت نشست. در حالیكه نمی دانست از دیدار و همراهی غزاله خوشحال باشد یا نه، گفت:

- نمی خوام آسیبی به تو برسه، نباید می اومدی.

- تو كه رفتی یك ربع بعد مثل دیوونه ها شدم. هزار جور فكر و خیال اومد سراغم، داشتم از ترس سكته می كردم. هراسون زدم بیرون. اولش ملاقادر مخالفت كرد، ولی وقتی اصرارم رو دید كوتاه اومد.

- پس تمام این مدت تعقیبم می كردی.

- آره.... می ترسیدم دعوام كنی و من رو برگردونی.

- درست فكر كردی. حیف كه خیلی دور شدیم و من فرصت ندارم، والا مطمئن باش تو رو برمی گردوندم.

- حالا می خوای چی كار كنی؟

- هیچی .... می خوام یه چیزی بخورم و استراحت كنم، چون دیشب اصلا نخوابیدم.

سپس از درون دستمالی كه ملاقادر برایش پیچیده بود، تكه نانی بیرون آورد و به دو نیم كرد. نیمه آن را مقابل غزاله گرفت و گفت:

- باید گرسنه باشی، یه چیزی بخور و استراحت كن. می خوام امشب هر طور شده به آبادی برسیم.

- تو كه از من دلخور نیستی، هستی؟

صورت جذاب كیان با لبخندش جذاب تر شد، گفت:

- من مخلص شما هم هستم.

گوشه لب غزاله لبخندی نشست. در حالیكه نانش را به دندان می گرفت با دهان پر گفت:

- كیان! تو واقعا تا حالا ازدواج نكردی؟

- نه، چطور مگه؟

- هیچی، همین طوری.

- نترس هوو موو نداری. خیالت تخـ ـت.

- تو واقعا می خوای كه... كه من همسرت باشم!؟

- اگه شما بنده رو به غلامی قبول داشته باشی.

- ولی بچه ام چی میشه؟

- هركاری از دستم بربیاد مضایقه نمی كنم.

غزاله سكوت كرد. معلوم بود در افكار خود غوطه ور است. لحظه ای بعد برخاست و به نقطه نامعلومی خیره شد.

كیان به قصد هم صحبتی و دلداری شانه به شانه او لیستاد. آرام پرسید:

- به چی فكر می كنی؟

- به تو..... خودم، منصور و ماهان.

- نتیجه؟

- از منصور متنفرم، چون درست وقتی به او احتیاج داشتم، تركم كرد. به خاطر مرگ مامان نمی تونم ببخشمش، نمی تونم خیانتش رو فراموش كنم.

- و من؟

غزاله چرخید و چشم در چشم كیان دوخت.

- اگه توی خواب باشی چی؟

كیان دست بالا برد و بغـ ـل صورت غزاله نهاد، با انگشت شست گونه او را نـ ـوازش داد و گفت:

- هیچ وقت تنهات نمی ذارم.... هیچ وقت.

- تو كه نمی خوای به من امید بدی، می خوای؟

كیان فشاری به دستش داد و سر غزاله را به سیـ ـنه گرفت.

شاید كلمات بیانگر احساس درونی اش نبود به همین دلیل سكوت كرد و شانه های ستبر خود را تكیه گاه غزاله ساخت.

غزاله در حالیكه احساس می كرد به وجود این مرد سركش و مغرور نیاز دارد، در آغـ ـوشش آرام گرفت.

فصل20

هیچ كلامی آرام بخش دل ریشش نبود. با این وجود پر صلابت اما با قلبی آكنده از غم كه متحمل زجر هجر می نمود، با بهت در سوگ عزیزانش به دنبال دو تابوت كه جز مشتی استخوان پودر شده نبود، گام بر می داشت.


romangram.com | @romangram_com