#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_85

- خواهش می كنم. من... من.... معذرت می خوام.

- احتیاج به عذرخواهی نیست، حق با توئه.... برگرد پیش ملاقادر، باهاش صحبت می كنم، او رو راضی می كنم كه تو رو پیش خودش نگه داره.

و به سرعت به سمت دهكده به راه افتاد. چند متری كه جلو رفت به سمت غزاله چرخید، غزاله بی حركت در جایش ایستاده بود. به ناگاه فاصله ایجاد شده را بازگشت و با خشم گفت :

- پس چرا معطلی؟ مگه همین رو نمی خواستی؟

غزاله نگاه غمبارش را به زمین دوخت و با اندوه گفت :

- تو زن نیستی، نمی تونی احساسم رو درك كنی... می دونی من چی می كشم؟ می دونی چی دلم می خواد؟... دلم برای شستن ظرفها و جارو كردن خونه ام تنگ شده. دلم می خواست به جای این دشت فراخ توی آشپزخونه كوچكم بودم و به عشق منصور ناهار درست می كردم. دلم واسه ماهان و شستن تن و بدن كوچكش یه ذره شده. من به اینجا تعلق ندارم. می خوام برگردم خونه ام.

كیان هوای ریه اش را بیرون داد. كمی به خودش مسلط شد و ناامید گفت :

- باشه، هرچی تو بخوای همون میشه... تو خونه ملاقادر می مونی، اگه زنده برگشتم كه خودم تو رو تحویل منصور می دم و اگه برنگشتم.... خودت یه راهی پیدا كن. سپس در حالیكه به عشق نافرجام یكطرفه اش می اندیشید، به سوی منزل ملاقادر روان شد.

كیان توانست با وجود عقاید و رسوم رایج در میان مردم آن ده، با گفتگوی نسبتا طولانی، ملاقادر را متقاعد سازد كه چند روزی غزاله را نزد خود نگاه دارد و چون برای رفتن عجله داشت، بلافاصله نزد غزاله رفت تا او را نیز از نگرانی بیرون بیاورد.

غزاله به محض مشاهده كیان سراسیمه جلو دوید و پرسید :

- چی شد؟

- تو اینجا می مونی.

- راست میگی؟ قبول كرد!

خوشحالی غزاله قلب كیان را درهم فشرد و وجودش را احساسی تلخ و مبهم فرا گرفت. نگاه حسرتش را كه هاله ای از غم آن را پوشانده بود به غزاله دوخت و بدون كلام اضافه ای رفت





حال و هوای كیان دل غزاله را لرزاند. فكر كرد چه چیزی این مرد سركش و مغرور را تا این حد زار و پریشان ساخته است. در حالیكه دور شدن او را نظاره می كرد. بی اراده به دنبالش دوید و فریاد زد.

- كیان... كیان.

كیان ایستاد، اما بدون آنكه به سوی او بچرخد منتظر ماند. وقتی غزاله به نزدیكی اش رسید ابروانش را گره زد و گفت:

- دیگه چی شده؟

- هیچی... هیچی نشده. فقط می خواستم ازت تشكر كنم. تو جون من رو بارها نجات دادی و من به تو مدیونم.... نمی خوام فكر كنی قدرناشناسم.

باز دو نیم دایره ای كه لبخند كیان را جذاب تر می كرد روی گونه اش نقش بست. اما لحنش آزار دهنده تر از تلخی لبخندش بود.

- تو هم جون من رو نجات دادی... حالا دیگه اگه كاری نداری، رفع زحمت كن. به اندازه كافی وقتم هدر رفته.

كیان بار دیگر به راه افتاد، اما جمله غزاله او را متوقف كرد.

- زود برگرد. می ترسم... من از تنهایی و غربت اینجا می ترسم.

كیان كلافه دستی در موهای انبوهش فرو برد، نفس عمیقی كشید. سپس رو به غزاله چرخید. نگاه نافذش در اعماق قلب غزاله خانه كرد.

- نمی دونم! شاید اجل مهلتم نده تا یه بار دیگه ببینمت. پس بهتره بدونی چه احساسی دارم.... ببین غزاله من.... من...همیشه با مادرم بر سر ازدواجم بحث داشتم. نمی دونم چرا، ولی از همه زنها گریزان بودم. به تنها چیزی كه فكر نمی كردم عشق و زن و ازدواج بود. وقتی برادرم عاشق شد و مثل دیوونه ها ما رو تهدید كرد كه اگر دختر دلخواهش رو براش خواستگاری نكنیم، ال می كنه و بل می كنه، مسخره اش می كردم. به مادرم می گفتم ولش كن كم كم از سرش می افته.... اما حالا در بدترین شرایط زندیگیم، جایی كه نه روی زمینم، نه روی هوا دارم عشق رو تجربه می كنم. خیلی مسخره است، نه؟ ... به جای فكر فرار! تو ذهنم رو مشغول كردی. می دونم اگه به عبدالنجیب اصرار می كردم بدون اینكه لازم باشه تو رو به عقد خودم در بیارم، پناهت می داد. اما دل من چیز دیگه ای می خواست، فكر می كردم اگه توفیق پیدا كنم و سالم به ایران برسیم می تونیم.... می تونیم یه زندگی....

كیان ساكت شد و غزاله بدون كلام سر به زیر شد و به سمت اتاقش بازگشت. كیان باصدای لرزانی گفت:

- می خوام حلالم كنی. قصد بدی نداشتم.... نه اون جور كه تو فكر كردی. فقط خواستم برای عشقم تسلی خاطر باشم. برای تو....

غزاله عكس العملی نشان نداد و كیان با قلبی درهم فشرده، با حسرت و تاسف سری تكان داد و مجددا به راه خود ادامه داد.

در طول راه سعی داشت فكر غزاله را برای همیشه از سرش بیرون كند، اما گویی خیال این زیبای مه پیكر دست از سرش برنمی داشت.

چند ساعتی می شد كه بی وقفه در حركت بود تا آنكه بالاخره خستگی و بی خوابی شب گذشته وادارش كرد تا دقایقی به استراحت بپردازد. هنوز چشمش گرم نشده بود كه صدای خش خشی بین بوته زار سراسیمه اش كرد. با عجله گلنگدن را كشید و اسلحه اش را مسلح كرد و به سوی بوته زار نشانه رفت و فریاد زد:

- كی اونجاست؟ بیا بیرون والا شلیك می كنم.

لحظاتی بعد چشمانش از فرط تعجب گرد شد. ناباور اسلحه را ضامن كرد و گفت:

- دیوونه!! تو اینجا چی كار می كنی؟ نزدیك بود بكشمت.

غزاله آرام و بی صدا به جلو خرامید. چشمان بَراقش را در چشم كیان دوخت و با صدای لرزانی گفت:

- نتونستم اونجا بمونم.

- ولی بهتر بود می موندی. این طوری خیال من هم راحت تر بود.

- خودت گفتی ما به پای خودمون نمیریم. ما رو می برن. یادت رفته؟


romangram.com | @romangram_com