#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_84
ملاقادر لبخند كم رنگی زد و گفت :
- از احوال برادرم بگو، چه می كرد جوان؟
- خیلی سلام رسوند. شاید تا چند روز دیگه به دیدارتون بیاد.
- چند ماهی هست كه یكدیگر را دیدار نكردیم. سیل راهمان را بسته بود.
بعد مثل اینكه یاد چیزی افتاده باشد رو به جانب فرزند خردسالش كرد و فریاد زد.
- متین... هوی متین.
پسرك كه هفت هشت ساله می نمود شتابان به پدر نزدیك شد. ملاقادر به ظرف بیست لیتری اشاره كرد و گفت :
- برو سرای خانم، گازوییل بریز داخل بخاری.
پسرك بی معطلی ظرف گازوییل را برداشت. كیان فكر كرد این جثه كوچك توانایی بلند كردن آن ظرف سنگین را ندارد. به قصد كمك نیم خیز شد، ولی متین به سرعت باد و بدون به جا آوردن آداب ورود بی محابا وارد اتاق گردید و پس از انجام وظیفه، به سرعت بیرون زد و با اجازه از پدر به سراغ بازی با خواهر و برادر خود شتافت.
كیان كنجكاو پرسید:
- این گازوییل را از كجا تهیه می كنید؟
- با هزار بدبختی! از مرز ایران.
- چقدر براش پول میدید؟
- گران... خیلی گران. هر گالونی هفت، هشت هزار تومان به پول شما میشه.
- پس هرچی پول دارید باید بابت گازوییل خرج كنید.
- مجبوریم كم مصرف كنیم. سرای زنانه كرسی زغالی زدی.... خب نان دیگه پخته شده. بگم چای آماده كنن.
و رفت.
كیان از اتفاق شب گذشته هنوز عصبانی به نظر می رسید. برای بیدار كردن غزاله سگرمه هایش را در هم كشید و وارد اتاق شد. اما به محض دیدن چهره معصوم غزاله در عالم خواب، گره ابروانش باز شد و جای آن را لبخند دلنشینی گرفت كه طبق معمول دو خط دایره شكل روی گونه اش نقش بست.
خراشیدگی روی گونه غزاله قهوه ای رنگ شده و لبش كمی متورم به نظر می رسید. تمام دلخوری دیشب از دلش سفر كرد و با عطوفت او را صدا زد.
- خانم هدایت.... خیلی وقته آفتاب سر زده، نمی خوای پاشی؟
غزاله با صدایی شبیه به (هوم) غلتی زد و كیان بار دیگر او را به نام خواند. غزاله به زحمت پلكهایش را فشرد و چشم باز كرد. كیان سر به زیر شد و گفت :
- پاشو یه چیزی بخور باید زودتر راه بیفتیم.
غزاله قادر به تكان بدنش نبود، به همین دلیل چند دقیقه ای در جای خود باقی ماند و پس از كش و قوس های مكرر با بدن آش و لاش از جای برخاست. احساس می كرد مفصلهایش قادر به انجام وظیفه نیستند و نمی توانند او را سرپا نگه دارند. با این وصف به سختی بیرون رفت و با آبی كه دختر ملاقادر برایش آورده بود صورتش را شست و شو داد و به اتاق بازگشت. چند لحظه بعد كیان با یك سینی كه محتویات آن دو لیوان چای، قندان و دو قرص نان و یك پیاله شیر بود داخل شد.
سینی را مقابل غزاله روی زمین گذاشت و بلافاصله یك قرص نان و لیوان چای و چند حبه قند برداشت و از اتاق بیرون رفت.
غزاله پشت چشمی نازك كرد و در دل گفت : (هركس دیگه ای هم جای تو بود، روش نمی شد توی چشمام نگاه كنه).
چند دقیقه بعد كیان آماده رفتن به سراغ غزاله آمد و گفت :
- اگه میای بسم ا...
- اگه نیام؟
- هر طور میلته.
- من اینجا می مونم. فكر كنم اینجا بیشتر در امانم تا همراه تو.
چشمان كیان از فرط تعجب گرد شد و صورتش به سرعت برافروخته گردید. برای كنترل عصبانیتش كه فكر می كرد اگر خود را رها كند غزاله كتك مفصلی نوش جان خواهد كرد، پلكهایش را محكم به هم فشرد و لبش را چنان گزید كه خون از جای آن بیرون زد. دیگر معطل كردن جایز نبود به سرعت از آنجا خارج شد و راهی را كه به شهر ختم می شد پیش رو گرفت.
جمله غزاله مثل پتكی بود كه هر لحظه بر فرقش كوبیده می شد. از اینكه نتوانسته بود خوددار باشد و احساسش را مخفی كند، خود را به باد ملامت و سرزنش گرفت: (پسره احمق ... خیالت راحت شد. می بینی اون در مورد كیان زادمهر چی فكر می كنه). نفس نفس می زد و به سرعت گام بر میداشت : (اینقدر كودن و بیشعوری كه مفت خودت رو باختی). سرزنش كردن خودش تمامی نداشت. آنقدر عجول و سراسیمه راه می رفت كه متوجه غزاله كه به دنبالش دوان دوان در حركت بود نشد. بالاخره روح آزرده خاطرش او را مجبور به توقف كرد. خراب و زار به نظر می رسید. در حالیكه غمی سنگین قفسه سیـ ـنه اش را می فشرد، با سستی زانو زد و به دفعات نعره كشید.
غزاله با مشاهده حالت او از سرعت قدمهایش كاست. از اینكه ناجی خود را تا این اندازه آزرده بود شرمنده و خجل، برای دلجویی جلو رفت و دستش را روی شانه او گذاشت.
كیان سراسیمه به پشت سرش نظر انداخت و با مشاهده غزاله، گویی آتش درونش افزون شد از جای جست و فریاد زد.
- تو اینجا چی كار میكی؟.... برای چی دنبالم راه افتادی؟
- نمی دونم.
- اینم شد جواب؟ برگرد همون جا كه بودی.
غزاله سر به زیر شد و كیان باز هم تندی كرد.
- یالا دیگه! معطل چی هستی؟
romangram.com | @romangram_com